گردهمایی کلماتی که با “قاف” آغاز می شوند

گردهمایی کلمات یعنی استفاده از کلماتی که با حروف خاصی شروع می شوند. البته این کلمات حین نوشتن باید به ذهن برسند نه اینکه ابتدا کلمات را بنویسیم سپس با آن ها متنی نوشته شود بلکه متن را کاملا طی بداهه پردازی می سازیم.

اینگونه می توانی خودت را بسنجی تا ببینی دایره ی واژگان فعالت چگونه به تو کمک می کند.

قطعا بعد از نوشتن حس پیروزی به تو دست می دهد چون معمولا حتی اگر کلماتی با آن حروف خاص هم توی نوشته چندان به چشم نیایند، همین تمرین موجب می شود تو فکر کنی و چیزی بنویسی.

نمونه تمرین:

همیشه وقتی برای چیز های کوچک قسم می خوردم، مادرم می گفت: الکی قسم خدا و قرآن رو نخور. گاهی قانع نمی شدم. هیچوقت دلم نمی خواست قاطی آدم هایی شوم که قاشق قاشق به قول آیه ی قرآن از گوشت برادر مرده می خوردند و غیبت می کردند. خودم را از این جمع ها دور می کردم.

با دیدن قاصدک ها قلبم به تپش می افتاد و قند در دلم آب می شد. دلم می خواست قاصد خبر های غافلگیر کننده باشم. قابلمه ی نیازمندان را پر از غذا کنم. در قوری چای خوشرنگ دم کنم و با یتیمان در خوردن چای و غذای خوش عطر مادر شریک شوم.

راستش مادر می گوید: در روز قیامت هیچ کاری بیشتر از کمک به نیازمندان دست آدم را نمی گیرد. حتی مادر وقتی می دید قهر می کنم می گفت یه حدیثی از ائمه هست که میگه دو تا مومن بیشتر از چند ساعت یا یه روز نباید با هم قهر باشند.

مادر هیچوقت جوری از خدا برایم حرف نمی زد که بترسم. هیچوقت نمی گفت خدا با این کار تو را به جهنم می اندازد و تو در آتش جرغاله می شوی. او همیشه با قربان صدقه اشتباهاتم را به من گوشزد می کرد.

بدقولی را هم یکی از کار های اشتباه می دانست. می گفت اگر به کسی قولی را دادی حتما پایش بایست.

یک روز از مادر شنیده بودم  که یکی از همسایه ها قمار کرده. و در آن بدجوری باخته است. نمی دانستم قمار چیست. از او پرسیدم. اولش نمی خواست بگوید و از ما داشت قایم می کرد. می گفت شاید آبرویش برود. اما بعد که دید کل محل خبردار شدند گفت. البته داشت به پدر که تازه از قیلوله ی ظهرگاهی بیدار شده بود می گفت که من هم شنیدم.

من فال گوش نایستاده بودم؛ خب من که در خانه غریبه نبودم باید بالاخره می شنیدم.

قرار گذاشته بودیم همه چیز را به هم بگوییم. یادم می آید اسم آن همسایه مان هم قنبر بود. به سود کم قانع نمی شد. البته یک بار به خاطر بدهکاری قمار کرده بود و این قمار بازی آنچه داشت هم بر باد داد.

گویا غیرت و مردانگی نداشت. آنقدر قیمتی که رویش قمار کرده بود، زیاد بود که از دست کسی کاری بر نمی آمد. از آن آدم های قوی هیکل و قدرتمند هم بود. وقتی او را می دیدم ترس برم می داشت. قامتش همچو سرو و قدرتش همچو شیر بود.

ما در خانه یک قالی قدیمی و دست بافت داشتیم که مادر خیلی دوستش داشت چون یادگار مادربزرگ بود. یک روز که خانه نبودیم قالی مان را دزد برد. آن روز از چند خانه دزدی شده بود. می گفتند دزد غریبه نیست و بعد از چند روز فهمیدند قنبر دزدی کرده است. مردم محله ریختند روی سرش و آنقدر او را زدند که روی سرش یک گردی قلنبه بالا آمد. او حین کتک خوردن می گفت قول می دهم دیگر این کار ها را نکنم.

مادر می گویند بعضی آدم ها دچار قساوت قلب می شوند  و به راحتی قتل انجام می دهند. برای این قاتلان کشتن یک حیوان با انسان فرقی ندارد. حتی یک روز شنیده بودم یک بچه را دزدیده بودند و بخاطر پول او را به قتل رساندند.

قدیم ها همه چیز بهتر بود. درست که در بعضی جاها جنگ قوم و قبیله ای سر می گرفت اما اینگونه شاهد قتل و غارت و دزدی نبودیم. قربان قدیم بروم که قیم قانونی و قرار دادی ما همان کسی بود که به قول هایش وفادار است. البته حالا هم هست اما مردم قول ها را می شکنند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *