نامه ای به ترس

الیزابت گیلبرت در کتاب جادوی بزرگ این چنین با ترسش معامله می کند: از مدت ها قبل به نتیجه رسیدم که اگر در زندگی ام خلاقیت را می خواهم، که واقعا می خواهم، باید به ترسم هم فضا بدهم. فضای زیاد.

او به این نتیجه رسید که باید با ترس و خلاقیتش همزیستی مسالمت آمیزی داشته باشد.

ظاهرا ترس و خلاقیت دوقلو های به هم چسبیده اند. خلاقیت بدون همکاری و مشارکت ترس حتی نمی تواند یک قدم جلو برود.

ترس و خلاقیت از یک رحم و یک شکم بیرون آمده اند. این دو همزمان به دنیا آمده و همچنان از اندام های حیاتی یکسانی استفاده می کنند. به همین علت باید مراقب رفتارمان با ترس باشیم؛ متوجه شده ام وقتی مردم سعی در کشتن ترسشان دارند،اغلب در این فرایند خلاقیتشان را هم ناخواسته از بین می برند.

ترس را نباید کشت و نابود کرد باید فضایی به آن داد تا زنده شود و نفس بکشد. هر چه کمتر با ترسمان مبارزه کنیم، ترس نیز کمتر با من مقابله می کند. اگر بتوانیم آرام باشیم، ترس نیز آرام خواهد بود.

من نیز مانند الیزابت گیلبرت نامه ای به ترسم نوشتم و به او خوش آمد گفتم.

 

ای ترس عزیز من سلام

همیشه دلم می خواست مستقیم و رو در رو با تو صحبت کنم. می خواستم بگویم چرا هر وقت می خواهم کاری را انجام دهم می آیی و سعی داری جلویم را بگیری.  به تو گاهی حق می دهم چون دلت نمی خواهد من کاری را انجام دهم که به نفعم نباشد.

هر وقت خواستم از تو فاصله بگیرم تو به من نزدیک تر شدی و خواستی بغل دستم بنشینی و همچنان زیر گوشم بگویی “بایست”، “این کار را نکن”، “نکنه بیرون بری اتفاقی بیوفته” و مدام حرف داری برای گفتن و گفتن . گاهی دلت نمی خواهد در سرم مانند یک دانش آموز مودب ، ساکت بنشینی.

ترس، تو همه جا هستی. ظاهر می شوی بدون اینکه تو را فراخوانده باشم. اصلا نمی خواهم تو را بیرون کنم.

تو بمان اما حق نداری نظراتت را تحمیل کنی. حق نداری تن و بدنم را بلرزانی. من خودم تصمیم می گیرم چه کار کنم.

هر وقت از تو نظر خواستم حرف بزن نه اینکه وسط فکر کردن و تمرکزم پایت را مدام بر زمین بکوبی تا به تو هم توجه کنم.

البته من اگر نخواهم به تو توجه کنم هم آنقدر خودت را به افکارم می کوبانی که قطعا توجهم را جلب خواهی کرد.

گاهی که خلاقانه دارم فکر می کنم، به جاهای خوبش که می رسم تو سر میرسی و می گویی اینو که هزار نفر دیگه هم انجام دادن و می خواهی من از ترس مسخره شدن و تکراری بودن آن را کنار بگذارم.گاهی هم که می خواهم میان جمعی حرفی بزنم می گویی:بین این همه آدم می خوای صحبت کنی و به جانم چنگ می زنی.

می دانم تو برایم فوایدی هم داری اما نه همیشه. من بیشتر جنبه های منفی ات را دیدم.

روز هایی را سپری کردم که مدام در مغزم راه می رفتی و کنترل کردنت ممکن نبود. قصد نداشتی لحظه ای ساکت بنشینی تا من بتوانم نفس راحتی بکشم.

تو نمی توانی مرا از کاری که بسیار نسبت به آن مصمم هستم دور کنی. من سعی می کنم از هر چه تو در آن بودی خودم را در تو بیندازم. مهم نیست بقیه چه بگویند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *