چاره ای نیست، نمی توان فهمید کسی چگونه و چقدر دوستت دارد. شاید همه ی ما آدم ها فکر می کنیم کسی
که می گوید دوستمان دارد راست می گوید اما ببین همان فرد در لحظه ها و شرایط های ویژه و خاص زندگی
چه کاری برایت انجام می دهد. اصلا کنارت می نشیند تا نگاهت کند و بگوید گریه نکن با من حرف بزن؟
یا دنبال کار های خودش است و نمی فهمد تو حالت چگونه است. اصلا خودم، و تویی که داری نوشته را میخوانی
چقدر در این امر کوتاهی کردیم. چرا یادمان می رود هوای نزدیکانمان را داشته باشیم؟
ما فراموش کاریم ، ما گاهی نمکدان می شکانیم و دیگر نمی شود نمک ها را جمع کرد.
بیا فیلم ها را عقب بکشیم. بیا روزگار را بگردانیم . اصلا بیا جای زمین و آسمان را عوض کنیم.
باغچه را درون پیراهنمان آبیاری کنیم و ریشه های نهفته ی درونمان را به دیوار بلند آرزوها برسانیم.
چه می گویی از چه حرف میزنی؟ از چیز های محال؟ چرا همیشه در کوچه های بیخیالی در رفت و آمد هستی؟
در خوش خیالی پرسه می زنم مگر اینجا چه دارد. من ترجیح می دهم در خیال ها زندگی کنم.
می دانم همگی مانند حبابی به سرعت می ترکند و محو می شوند اما چاره ای نیست.
زندگی کردن را یادت نرود
برای زندگی کردن به هر چیزی چنگ می اندازم و دیگر لبخند ها را نمی گذارم حرام شود هر وقت خندیدم
همان لحظه در دفترچه ی کوچکی دلیل لبخند را یادداشت می کنم و تاریخ و ساعتش را می نویسم حتی از آن
لحظاتم عکس که گرفتم چاپش می کنم و در دفترچه می چسبانم. فکر کن روزی که غم عالم گریبانت را می گیرد
سراغ آن دفترچه بروی و با خواندن و دیدن هر صفحه یاد آن روز بیوفتی ؛ حتی اگر شادت نکند به تو یادآوری می کند
که باز هم روزی لبخند خواهی زد و آنجا ثبت خواهی کرد.
انگار در چشمانم خوابی پرسه می زند ، از آن خواب های عصرگاهی که سم است اما چشم را می رباید و با خود
می برد؛ که اگر از جایت بلند نشوی تو را در خود غرق می کند.اما نباید بخوابی باید همین حالا بروی، بروی و
ببینی چقدر خودت را دوست داری؟!
آخرین دیدگاهها