خودت را دور نینداز

اصلا چی می شود اگه بخواهم تکراری بنویسم؟ چی می شود اگه هزار بار یک چیز را که مدام اذیتم می کند بنویسم؟

چه می شود با خودم، با مغزم سر جنگ نداشته باشم و هر چه مدام دارد به یادم می آورد؛ بارش را اینجا خالی کنم. مثل یک کامیون پر شن و ماسه گاهی پر  از حس های مبهم می شوم ، نمی دانم از کجا، از چه کسی، از چه چیزی… ولی دلم یک وقت هایی  آغوشی باز می خواهد . یکی که نگفته بیاید بگوید میخواهی با هم برویم دور بزنیم. یکی که علم غیب داشته باشد و دستش را در  دستانم بگذارد و در  چشمانم نگاه کند و بگوید: بالاخره درست میشه، غصه نخور. نگاهش کنم و لبخندی ریز تحویلش بدهم. آری حق این آدم بیشتر از این هاست. یک لبخند ریز کم است ، خیلی کم…

این آدم یک فرشته است؛ یکی که نیست و نمی دانم باید از کجا پیدایش کنم. یکی که الان دستانش دارد روی کیبورد به سرعت بین حروف حرکت می کند. میدانی آن آدم اصلا نیست ،وجود خارجی ندارد. آن یکی است در درون خودم  و هر بار که نمیدانم حالم چگونه است می گوید صبر کن . چه میخواهی چرا این حالتی شدای؟ می پرسد و میخواهد برایش توضیح بدهم اما من هر بار گریه می کنم و او سکوت میکند.

ما در وجودمان یک عالم آدم داریم. کسی که مدام میخواهد رفیقمان باشد و راهمان را بهمان نشان دهد اما خیلی وقت ها پسش می زنیم. یکی که نصیحتمان می کند و به او می گوییم: ولش کن تو هم عین مادر پدرا توی گوشم میخونی… یکی که دست نوازشش مثل آب یخ در یک ظهر داغه تابستانی ست…

آدمی که می خواهد بگوید دوستمان دارد و دلداریمان می دهد . یکی که هر بار می گوید مگه تو می توانی شبیه او باشی؟ خوش به حال بقیه… یکی دیگر دلش می خواهد حرف بزند اما در گوشه ای کز کرده و فقط نگاه می کند. شاید منتظر است من با او حرف بزنم. منِ بیرونی، منی که در یک دوره از زمان جا ماندم و دیگر نخواستم حرکت کنم. آنی که شل و ول است و حال ندارد و یک گوشه کز کرده، منتظر من است تا برگردم به همان زندگی عادی که بودم اما خوشی و غم در آن قاطی داشت. لذت داشت، خنده داشت اما ناراحتی هم گوشه ی دیگرش همیشه بود.

آنی که هر بار می گوید: ببین اون دوستت دیگه مثل قبل دوست نداره اما بعد چند ساعت یکی دیگه از جا پا میشه و میگه شاید اونم منتظره تو بری سراغش.

هزار جور آدم درونمان هست که هر کدام می خواهد ساز خودش را بزند. اگر ما کنترلش نکنیم به پر و پای هم می پچند و اوضاع قاراشمیش می شود. جمع کردن این بساط به شدت مشکل می شود چون حواسمان پرت بود. چون گیر کردیم و مثل یه نوار که یک قسمتش گره خورده متوقف شدیم و در ضبط صوت فقط صداهای نامفهوم ازمان خارج شد. ما هر جا نشستیم آن ها با هم دعوایشان شد و حالمان را گاهی بدتر کردند.

وقت هایی که موقع دعوای بینشان گفتیم بس کنید حداقل یکیشان ساکت شد. البته ممکن است یکی همیشه غر بزند و هر چی بگوییم  ساکت نشود اما وقتی کلا ولشان کنیم، ولوله به پا می شود؛ درست شبیه کلاسی که چند لحظه معلمش گفته میرود بیرون و بچه ها کلاس را روی سرشان گذاشتند. وقتی برگشته شوکه شده و سرشان داد زده که چرا انقدر نامنظم و حرف گوش نکن هستند. آری ما همه چیز ها را با هم می خواهیم و اگر بگردیم میبینیم در فضا های متفاوت هر کدام از ما فرعونی هستیم  … علی صفائی حائری خیلی زیبا گفتند: هر کدام از ما فرعونی هستیم، فقط مصر های ما کوچک و بزرگ شده است.

چه بگوییم به خودمان جز اینکه هیچوقت خودمان را رها نکنیم و دست این و آن نسپاریم. خودمان را نگه داریم روی پاهایمان محکم بایستیم تا زمین نخوریم. اگر یکی خواست دستمان را بگیرد، اول ببینیم کیست بعد روی کمکش حساب کنیم. ما گاهی خیلی خسته ایم… ما چاره نداریم … بیا با هم کمی مهربان تر باشیم چون ما که ارث پدری هم را نخوردیم. اگر هم خورده باشیم پشیمانیم پشیــــــــــــمان….

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *