نامه ای به خودم

“تو را به خاطر آنچه هستی، آنچه بودی و حتی به خاطر راه هایی که پیموده ای، دوست می دارم…”

می دانم در تمام مسیر های زندگی رنج و غم بسیار زیاد است. تمام آن لحظات ممکن است مانند یک فیلم سریع از ذهنت عبور کند. و دقیقا در یک قسمت هایی نقطه ی عطفی را پیدا کنی.
اینکه یک اتفاق در جهت ساختن پیش برود نتیجه ی رشد فردیست.
گاهی در کنار دوستانت که می نشینی آنقدر میخندی که آن ها هم باورشان می شود
که تو هیچ غمی در دل نداری. یا حتی وقتی اتفاقات گذشته را برایشان باز گو می کنی.
از خاطرات میگویی اما به جای ناراحتی، فقط در هنگام تعریفشان لبخند زدی.
ولی وقتی به خانه رفتی و دوباره در اتاقت تنها شدی می بینی تمام غصه ها روی دلت آوار شده است.
چه حس عذاب آوریست.
من تو رادرک می کنم ، این کافی نیست؟
اینکه خودمان، خودمان را درک کنیم و بگوییم میفهمم چه کشیدی خوب نیست؟
شاید اول از همه خودمان باید این تن نحیف و رنجور را سرپا کنیم.
دستمان را به زمین بگیریم و با یک یا علی از جا بلند شویم. شاید فکر کنی ساده است اما اینطور نیست.
فقط اراده و ایمان می خواهد اینکه وقتی بلند شدی به خوبی راهت را ادامه دهی.
یاد بگیری تجربه هایت را و بکوشی دوباره آنطور نباشی. نترس خیلی از آدم ها شبیه تو بودند و توانستند ادامه دهند حتی بهتر از قبل. میبینم که تو نیز کمتر از آنها نبودی و تلاش کردی قوی شوی.
این انگیزه ی تو بود برای ادامه  دادن. گاهی اوقات شرایطی پیش می آید که مجبور میشوی قوی شوی در حالی که قبلا اصلا به این موضوع که فکر می کردی می گفتی من نمیتوانم قوی باشم.
اما سنگ بزرگی در همان لحظات به شیشه می خورد و تمام خاطرات نابود می شود…
در میان این غم پوست می اندازی. شاید باید این حادثه اتفاق می افتاد تا از پوست های زیرینت بهره مند شوی
و بفهمی تو تنها یک شخصیت متزلزل نیستی که به تنهایی نتواند کاری انجام دهد
بلکه آنقدر قوی و دارای استقلال هستی که  هر چه راه پیچیده تر می شود قدم هایت در این مسیر محکم تر می شود. بار ها فکر کردی اگر زندگی قبلت ادامه پیدا می کرد هیچوقت تو رشد می کردی؟
یا بالاخره موفق به شکستن یک سری حس ها و نیازها می شدی؟
یا همینطور ضعیف قرار بود بمانی  و حرکت کردن را از یاد ببری.
ما آدم ها گاهی که سختی ها بر ما مستولی می شود ، حس می کنیم تنهاترین تنها در یک بیایان بی آب و علف شده ایم، کسی دیگر ما را نمی خواهد. این تن رنجور درد کشیده، چشمانی که پلکش افتاده و به خون نشسته ،موهایی که بینش چند تار سفید توی ذوق می زند…
حاصل زندگی هایمان فقط این نیست که هر کسی سنش بالاتر است رنج بیشتری کشیده است بلکه به حس های مبهم لحظات آدمی برمی گردد. چه افرادی که در سن بیست سالگی تجربه ی آدم پنجاه ساله را دارند و برعکس. شاید در همان لحظه که قرار است خداوند ما را در یک چالش بگذارد
همان موقع ما را در آغوش کشیده و گفته: برو بنده ی عزیز من، می خواهم در این مسیر نشان دهی که قوی هستی. فکر نکن تنهایی  من پشت و پناهت هستم.اگر به من تکیه کنی زمین نمی خوری.
می دانم اشک می ریزی و حس بی کسی احاطه ات کرده است این ها عادیست اما در همان لحظات فکر کن که چه چیزهایی قرار است به تو بدهم که تو را در این رنج قرار دادم.
حالا که گریه هایت تمام شد از جا برخیز برو به همان سمتی که خیرت در آن است.
رشد کن بجنگ و نشان بده که در اوج سختی ها می شود باز هم زنده بود و حتی بهتر از قبل شد.
شاید نیاز باشد همه هر چند وقت نامه ای برای خود و راهی که طی کرده اند بنویسند …

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *