کلمه‌ای که بقیه‌ی کلمات را نجات داد

تمام کلماتم سوختند. دنبال دریایم اما مسیرم به بیابان ختم می‌شود. آب می‌خواهم تا میزان این سوختگی را کم کنم. می‌دانم کار از کار گذشته است اما من هنوز امید دارم. امید دارم که کلماتم نجات می‌یابند و مثل روز اولشان کنارم می‌نشینند و لم می‌دهند. چه کسی از احساس واقعی‌ام به کلمات خبر دارد. چه کسی می‌داند زندگی بدون کلمات زشت و بی‌روح می‌شود. اگر می‌دانستیم ذره‌ای فاصله نمی‌گرفتیم. اینک ای کلمه تو زبان وا کن و بگو که چطور سوختگی‌ات را درمان کنم.

راستش وقتی ماجرای سوختنت را به یاد می‌آورم تمام وجودم گر می‌گیرد. سرمای کرختی به تنم می‌آویزد و انگار وسط برزخ ایستاده‌ام. یک بار برای همیشه از آن حادثه‌ی دهشتناک می‌نویسم.

داشتم با کلمات بازی می‌کردم که یکی از کلمات نافرمانی کرد. عشق بود. می‌خواست دار و ندارم را از من بگیرد. خواب یا بیدار، در هر لحظه همراهم پرسه می‌زد. خودم را گم می‌کردم و دوباره آتشی در من شعله می‌کشید. خاکستر زیر آتش شده بود. گریزی از این حال نداشتم. به سیم آخر زدم و اتصالی کرد.

می‌خواستم عشق را بسوزانم اما تمام کلماتم با او سوختند. ذره ذره مچاله شدنشان را به چشم می‌دیدم و توان یاری رساندن نداشتم. دست و پایم شل شده بود و روی زانو زمین خوردم. قلبم چنان تیر می‌کشید که با دست راستم سمت چپ سینه‌ام را چنگ زدم و محکم نگه داشتم. تپش‌هایش نامنظم شده بود و تنها راهی که همیشه در حال بد نجاتم می‌داد نوشتن بود. با همان حالِ بی‌حال نشستم تا بنویسم اما متوجه شدم سوختگی کلماتم به هشتاد درصد رسیده است و دیگر کاری از دست هیچ پزشکی برنمی‌آید.

من فقط می‌خواستم آن عشق وحشی که در درونم ریشه دوانده بود را نابود کنم اما تمام کلماتم هم با آن از بین رفتند. فهمیدم کلمات دیگر هم از او پیروی می‌کردند حتا نفرت… دیدم نفرت آخرین نفری بود که خود را به آتش زد. چشمانش را بسته بود و ناله می‌کرد می‌گفت: من هیچوقت کسی را دوست نداشتم حتا خودم اما تنهایی همیشه برایم عذاب‌آور بود برای همین حاضرم برای عشق جان بدهم حتا اگر در این راه زجر بکشم. دیگر تهی از واژه شده بودم. همچو دیوانه‌ای که پی چیزی می‌گردد شال و کلاه نکرده بیرون زدم. می‌خواستم هر چقدر که می‌شود پیاده گز کنم تا شاید اثری از کلمات پیدا شود.

آدم‌ها را دیدم که در تلاطم بودند. بچه‌ها را دیدم که با لذت از سرسره لیز می‌خوردند و قهقهه می‌زدند.

هیچ حسی به هیچ چیز نداشتم. احساسم هم همراه تمام چیزها گم شده بود. زیر لب گفتم چه بهتر. حالا قلبم در آرامش است. در همان هنگام ضعف شدیدی در من پدیدار شد و به زمین افتادم.

چشمانم را که باز کردم. چند نفر را بالای سرم دیدم. یک زن و مرد جوان که کمکم کرده بودند. و دوباره عشق را ملاقات کردم در مهربانی آدم‌ها.

به همراه عشق تمام کلماتم بازگشتند. باز هم احساساتم زنده شدند. دیگر همچون طبلی توخالی نبودم. آتش درونم خاموش شده بود و قلبم دیوانه‌وار می‌تپید درست مثل همان روزی که با گریه‌ مرا بغل زنی گذاشتند که باید مادر صدایش می کردم. همان روزی که برای اولین بار عشق را به معنای واقعی تجربه کردم.

عطری را استشمام کردم که نظیرش در هیچ عطرفروشی‌ای نبود. عطر تن مادرم که به من آرامش می‌بخشید و دلم نمی‌خواست آن را با چیزی عوض کنم.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *