پشت میز چوبی و روبروی پنجرهی چوبی خانهی روستاییمان نشستهام و با سمفونی قورباغهها مینویسم. چقدر این پردهی تور مانند کرم رنگ که برای جهزیهی مادرم بود را دوست دارم. چقدر وقتی بزرگتر شدم حس و علاقهام به روستا بیشتر شد. شاید چون درک کردم در شهر هیچ خبری نیست.
در شهر انگار زندانی شدهای اما در روستا آزادی را با تمام وجود نفس میکشی. آن ۱۲ سال کودکی که در روستا سپری شد هیچ دغدغهای نداشتم. سودای درس خواندن در شهر را داشتن. تصور میکردم آنجا پر از امکانات است و بهترین مدرسهها و معلمها و همه چیز را دارد. اما الان میگویم روستا بهتر است. روستا حس سرزندگی و شوق به آدم میدهد. کودک اسیر درونت را رها میکند. میگذارد دوباره بدوی و توی حیاط سرک بکشی و کنجکاوی کنی. کودک درونت انگار دوباره شاد میشود و می خندد.
با اینکه جنبههایی از شهر را دوست دارم اما گاهی دلم آرامش و فضای دنج اینجا را میخواهد. گاهی به سرم میزند برای خودم اینجا را به محل کار تبدیل کنم. چند وقت پیش با خودم فکر کرده بودم که گوشهای از اینجا را به کارگاه عکاسی شخصیام بتبدیلانم. اما بعضی اوقات مسیر آدم با تلنگری عوض میشود.
بخاطر اینکه هنوز هوا سرد است باید در اتاق میهمان یا همان اتاق پذیرایی خودمان، بنشینم. وگرنه توی اتاق خوابم که کتابخانهام هم آنجاست مینشستم و از دیدن کتابها لذت میبردم و مینوشتم.
Ξ به نظرم گاهی ما آدمها نیاز داریم بیشتر صدای عشق را بشنویم. حتا اگر دور باشد.
امروز بیحال و گرفته بودم. انگار از روی بدنم یک تریلی رد شده بود. خودم فهمیدم دلیلش چیست. انگاری بلغم دوباره بدجوری به پر و پایم پیچیده است. به جز صفحات صبحگاهی چیز ننوشته بودم و حالا بعد از دورهی طنزبانک آمدم یادداشت امروز را هوا کنم.
یاد حرف دوستی افتادم که میگفت یک روز در دنیای فیلم و سریال غرق شو. ولی من همیشه عذابوجدان کارهای نکرده را داشتم و نمیتوانستم فقط در یک کار غرق شوم آن هم چیزی که برایم در اولویت نبود. امروز گفتم رها کن. بنشین چند قسمت سریال ببین. از آنجایی که سریال کرهای را دوست دارم. دیشب دو قسمت سریال «آقای ملکه» را دانلود کردم تا دو روزی که روستا هستم ببینم.
امروز لم دادم و پشت هم کمی از قسمت دوم که مانده بود و قسمت سوم و چهارم را دیدم. خیلی لذتبخش بود چون طنزش را دوست دارم. موضوع دربارهی مردیست که به عنوان سرآشپز در کاخ آبی رییس جمهور کار میکند و بخاطر اتفاقی که برایش میافتد ناگهان در دوران گذشته به عنوان ملکهی چوسان از خواب بیدار میشود. و زمانی که خودش را در ظاهر و لباس یک زن میبیند چنان غافلگیر میشود که نمیتواند همچین چیزی را بپذیرد.
ملکه هم در آبگیری پرت شده بود و درست در همان روز بهوش میآید و چیزی به یاد ندارد چون دیگر خودش نیست بلکه آن آشپز در کالبد او ظاهر شده است و نقطهی اوج ماجرا اینجاست.
Ξ آدم گاهی دلش برای خودِ گذشتهاش تنگ میشود و گاهی از اینکه دیگر در گذشته نیست و آن را گذرانده نفس راحتی میکشد.
2 پاسخ
خیلی عالی بود، حرف دل من.
روستا عجیب به انسان حسِ بودن
میدهد.
ممنونم خانم سابقی عزیز.