تجربیاتم از سفر به درون

همه جا تاریک شده بود. هیچکس نبود تا چراغ یا شمعی روشن کند. تنهایی مرا دربرگرفته بود. حس می‌کردم بالاخره کسی از راه می‌رسد اما ساعت‌ها و روزها گذشت تا فهمیدم خودم باید از جا بلند شوم و با تمام آنچه بر من گذشت، دستم را به سوی نور دراز کنم.

تجربه‌ی اولین‌ها

یادتان می‌آید وقتی کودک بودیم دلمان می‌خواست همه چیز را تجربه کنیم؟ هر چه بهمان می‌گفتند بخاری داغ است به آن دست نزن، بیشتر ترغیب می‌شدیم تا به آن دست بزنیم و معنای داغی را بفهمیم. جالب آنجاست که هیچ ترسی هم نداشتیم و این ترس را اولین بار خانواده‌مان در دلمان انداختند. البته میزانی از ترس باید در وجود همه باشد تا در مواقعی که نیاز است، فعال شود. چون در زمان کودکی هنوز ذهنیتی نداریم و مغزمان مرزها را نمی‌شناسد برای همین والدین به نوعی مسئولیت این مرزبندی و هشدار را برعهده می‌گیرند تا کم کم آگاهی پیدا کنیم.

هر چه بزرگتر شدیم بیشتر ترسیدیم و احتیاط کردیم اما یک جاهایی لازم بود پا را فراتر از جایی که هستیم بگذاریم و جلو برویم. چاره‌ای نداشتیم. ترسیدیم اما انجامش دادیم. نگرانی و دلهره داشتیم ولی با خود گفتیم کسی دیگر نمی‌تواند بیاید جای ما و جلوی جمع این مطلب را ارائه دهد. پس تمام تلاشمان را کردیم که خودمان را نشان دهیم. بعد از گذراندن آن ترس و بدست آوردن تجربه‌ای تازه به خودمان افتخار کردیم چون وارد مرحله‌ای جدید شدیم.

اولین ارائه

یاد اولین باری که مجبور شدم توی دانشگاه و جلوی جمع ارائه دهم افتادم. دلم می‌خواست آن روز فرا نرسد. دنبال راهکار می‌گشتم تا استرسم را کم کنم. فهمیدم تنها راهش این است که به موضوعی که می‌خواهم درباره‌اش صحبت کنم مسلط باشم و اسلایدهایم را پر از متن و نوشته نکنم. بلکه فقط عنوان و نکات مهم را بنویسم. بالاخره روزش رسید و انجامش دادم. به نظرم خیلی خوب توانستم از پسش بربیایم. اتفاقن مشتاق شدم که باز هم انجامش دهم چون خیلی به من چسبیده بود.

 

ترس از تنهایی

بچه که بودم در روستا زندگی می‌کردیم. نیمی از روز را در حیاط یا باغ پدربزرگم بودم. می‌دویدم، بازی می‌کردم و به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. اولین روزی که به مدرسه رفتم برعکس خیلی از بچه‌ها که گریه می‌کنند، خوشحال بودم چون دیگر قرار نبود وقتی مادر و پدر سرکار هستند من به خانه‌ی مادربزرگ یا عمویم بروم. از همان نوزادی عادت کرده بودم که ساعت‌ها مادرم را نبینم برای همین اندکی از آن وابستگی کاسته شده بود. روزهایی که مادر به مدرسه نمی‌رفت من خوشحال بودم چون وقتی از مدرسه به خانه می‌رفتم، او خانه بود و در را برایم باز می‌کرد. بقیه‌ی روزها به خانه‌ی مادربزرگم که درست کنار خانه‌یمان بود، می‌رفتم و پیششان می‌ماندم. بیشتر اوقات همانطور که داشتم ناهار می‌خوردم مامان می‌رسید و صدایم می‌کرد تا به خانه بروم.

از همان زمان کم کم باید یاد می‌گرفتم که تنها خانه بمانم. از تنهایی می‌ترسیدم. شاید چون برایم ناشناخته بود. اما چند بار که خودم خانه ماندم دیگر ترسی نداشتم. ولی یک چیز درگوشی هم بهتان بگویم که من عاشق داستان‌ها و فیلم‌های ترسناک بودم. همیشه هم می‌خواستم که برایم کتاب ترسناک بخرند. به نظر می‌رسد از همان زمان ماجراجویی و هیجان را دوست داشتم.

آخر این چه علاقه‌ای بود که باعث می‌شد شب‌ها تا برق اتاق را روشن نمی‌کردم وارد نمی‌شدم. حتا تنهایی به دستشویی هم نمی‌رفتم چون برای رفتن به دستشویی‌ باید از راهرویی می‎گذشتم. در راهروی خانه‌مان همیشه نردبان بلندی بود که با بالا رفتن از پله‌هایش می‌توانستی به پشت‌بام بروی. وقتی بچه بودم خیلی از بالا رفتن می‌ترسیدم. همیشه فکر می‌کردم اگر از پله‌های باریکش زمین بخورم چه خواهد شد. اما با وجود این ترس باز هم دلم می‌خواست بالا بروم.

***

پشت‌بام یک بوی نا و کهنگی می‌داد. خورشید مستقیم از پنجره‌ی کوچک پشت بام وارد می‌شد و تاریکی و نمور بودنش دیگر به چشم نمی‌آمد. اما کافی بود هوا تاریک شود. با اینکه روز به آنجا رفته بودم اما شب‌ها وقتی از آن راهرو رد می‌شدم تا به در دستشویی برسم مدام چشمم به سوراخ تاریک بالا می‌افتاد که موجودی عجیب از آن بیرون نیاید. چشمم فقط به آن نقطه بود. وقتی در را باز می‌کردم تا به اتاق برگردم در را محکم می‌کوباندم و می‌دویدم تا از راهرو رد شوم.

اما چندین بار دیده بودم آفتاب پرست‌ها از آن بالا سقوط آزاد داشتند و گاهی توی راهرو پرسه می‌زدند. با دیدن یکی از آن ها فرار می‌کردم و تا مادر یا پدر آن را نمی‌زدند و بیرون پرت نمی‌کردند به دستشویی هم نمی‌رفتم. پشت‌بام خانه‌ی ما پر از کتاب‌های غیر قابل استفاده بود. کتاب‌های درسی بعد از گذراندن آن دوره به پشت‌بام منتقل می‌شدند.

انگار رفتن به آنجا هم برایم لذت‌بخش بود هم در وقت تاریکی، ترسناک و ناشناخته به نظر می‌رسید. نمی‌دانم این ترس از کجا می‌آمد اما از همان بچگی ایجاد شده بود. دیدن همان فضا در روشنایی دیگر آن حس را به من نمی‌داد. تاریکی همیشه ترس و ناشناختگی را به دنبال داشت.

تنها

انگار کسی مجبورم کرده بود که شب‌ها سریال‌های پلیسی ببینم و بعد مثل چی بترسم. در هر حال این ترس‌ها تا یک جایی ادامه داشتند و کمتر شدند و بزرگ‌تر که شدم ترس‌های دیگری جایشان را گرفتند. البته این را هم بگویم، حتا الان هم که به خانه‌ی روستایمان می‌رویم چشمم به پشت‌بام است و از راهرو رد می‌شوم. نسبت به کودکی پیشرفت کرده‌ام مگر نه؟

روزهایی که به سادگی گذشتند و حالا می‌فهمم که گریه کردن برای خریدن عروسک و اسباب‌بازی مورد علاقه‌ام بزرگترین دغدغه‌ام بود.

اولین تجربه‌ی تنها سفر رفتن

آن روزی که تصمیم گرفتم برای اولین بار تنهایی سوار اتوبوس شوم و به سفر بروم. دل توی دلم نبود. فکرهای منفی آزاردهنده مدام در سرم جولان می‌دادند. داشتم دیوانه می‌شدم. روزش که فرارسید، هم مشتاق بودم بروم هم ترسی در وجودم بود که مانعم می‌شد. هوا آنقدر گرم بود که حس خفگی به من دست داده بود. اتوبوس هنوز نیامده بود و من دلم می‌خواست نروم. نفسم بالا نمی‌آمد.

وقتی رسید با خودم گفتم: باید انجامش بدی. کافیه یه بار بری بعدش برات راحت می‌شه.

بعد از اینکه اتوبوس حرکت کرد و مسیری را رفتیم، حالم بهتر شد. بعد از چند ساعت رسیدم. تنهایی‌ام را در آغوش کشیدم و گفتم بهت افتخار می‌کنم.

آن منی که اینگونه مرا شیر می‌کند را خیلی دوست دارم. همیشه او هلم می‌دهد تا کاری را انجام دهم. حتا نوشتن همین مقاله و عقب ننداختن آن را هم او مدام به من یادآوری می‌کند.

فرمان زندگی را دستت بگیر

اصلن رانندگی را دوست نداشتم. شاید دلیلش بخاطر اتفاقی بود که برای یکی از عزیزانم افتاد. چند سال از آن حادثه گذشت و من فقط بخاطر نیازی که حس کرده بودم رفتم ثبت‌نام کردم تا گواهینامه بگیرم. با خود گفتم خب این هم یک مهارت است و یادگیری‌اش می‌تواند کمکم کند.

جلسات تمرین که تمام شد باید آزمون می‌دادیم. آزمون آیین‌نامه برایم مثل آب خوردن بود اما آزمون شهر برایم شبیه غولی بود که باید از آن می‌گذشتم. بعد از چند بار آزمون دادن بالاخره قبول شدم و گواهینامه‌ام را گرفتم. بقیه از تجربه‌‌شان برایم می‌گفتند اما انگار فایده‌ای نداشت. چند بار همراه با پدر رفتم و رانندگی کردم. دوباره باید تنهایی را تجربه می‌کردم و این بار تنهایی رانندگی کردن. مدام آن را عقب می‌انداختم اما به خودم قول داده‌بودم که به شرطی گواهینامه می‌گیرم که نگذارم لب جوی آبش را بخورم بلکه از مهارتم استفاده کنم.

بعد از چند بار عقب انداختن و بهانه‌گیری بالاخره یک روز که کلاس داشتم، با ترسی که اندکی به جرئت آغشته شده بود سوار ماشین شدم و رانندگی کردم. بار دیگر به خودم افتخار کردم و ثابت کردم که هر کاری که بخواهم را می‌توانم انجام دهم. فقط باید جرئتمندانه قدم اول را بردارم.

و این جمله برایم تبدیل به شعار شده است: فقط کافیه یه بار انجامش بدی تا ترست بریزه.

ما هیچگاه نمی‌توانیم فرمان زندگی‌مان را دست کس دیگری بدهیم. با ترس، با تردید، با نگرانی و لرزش قلب و دستمان گاهی مجبوریم پیش برویم تا یاد بگیریم و تجربه کنیم. به نظرم بعضی اوقات هر چه از تجربیات بقیه بشنویم، تا وارد عمل نشویم فایده ندارد.

 

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

در بخشی از کتاب سفر کوانتومی وال تنها، ایمان سرور‌پور نوشته است:

 گاهی شاید به نظر کامل نرسی، می‌فهمم. شاید نقاط تاریکی داشته باشی ولی باید در درون به این باور برسی که تو همیشه یه ماه کاملی. این ماه برای کامل شدن یک دوره رو می‌گذرونه، از یه هلال باریک تا یه قرص کامل. نمیشه زودتر به این تکامل رسید، باید مسیر رو طی کرد، باید ذره ذره تاریکی درون رو لمس کرد و اون رو به روشنایی تبدیل کرد تا اینکه بالاخره قرص کامل دیده بشه. اما فرق ما با ماه اینجاست که اون از خورشید نور می‌گیره تا سیر تکاملش اتفاق بیفته اما اینجا زیر دریا خورشید حقیقی درون موجودات دریاست که باید از شرق قلبشون طلوع کنه تا نور تمام وجودشون رو بگیره. باید تاریکی رو دید، پذیرفت و درک کرد که موضوع اصلی زمان نیست، مقاومت در مقابل مشاهده و پذیرش باعث می‌شه این سیر کامل نشه و برای همین بعضی از موجودات زیر آب سال‌ها زجر می‌کشن چون جایی بیرون از آب و بیرون از قلبشون دنبال خورشید می‌گردن دقیقا در لحظه‌ای که مقاومت رو کنار می‌ذاری، طلوع می‌کنی و نور تمام جهان رو پر می‌کنه، گذشته و آینده رنگ می‌بازه و زندگیت از نو زنده می‌شه.

خیلی از اوقات این مصرع از شعر مولانا در ذهنم تکرار می‌شود: تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز 

بعد به خود می‌آیم و می‌گویم باید خودم تمام چراغ‌های زندگی‌ام را روشن کنم. اینکه منتظر کسی باشیم تا بیاید و جهان درونمان را روشن کند انتظار بیهوده‌‌ای است.

 

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. خیلی محشر بود😍
    کاش باز هم چیزهایی بهش اضافه کنید. خیلی دوست‌داشتنیه به اشتراک گذاشتن این تجربه‌ها. ✨

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *