بعد از ابر

آری روزی ابرها کنار می روند مه ها تمام می شوند اما تمام آن روزهایی که در رنج گذشت فراموش نمی شود،

زیرا قلب به کارش ادامه می دهد و هر بار خاطرات را با صحنه ای با عکسی با آفتابی پشت ابر به یادمان می آورد.
به راستی فراموشی کیمیاست زمانی که غم ها روی چشم ها سنگینی می کنند…

“بعد از ابر” تلخ و شیرین بود اما دل را نوازش می کرد.

برای کسی که تجربه مشابه از دست دادن را دارد می تواند بهتر به عمق جملاتش پی ببرد!
.
.
این رمان واقعیت زندگی سخت و طاقت فرسای تعدادی از مردم استان ایلام را در منطقه ای دورافتاده به تصویر می کشد.

سبک این کار رئالیسم اجتماعی است و بر اساس ماجرایی واقعی در مورد تبعات ناشی از سدسازی هایی غیراصولی که در این استان انجام گرفته است نوشته شده است.

بعضی نام ها تغییر کرده اما همچنان رمان مبتنی بر واقعیت است و به مسئله خشکسالی و بحران آب که مردم ایلام با آن روبرو هستند می پردازد. بابک زمانی درباره ژانری که در آن می نویسد اینگونه توضیح می دهد:

«رئالیسم اجتماعی همیشه برایم نه به عنوان یک علاقه، بلکه به عنوان یک خاستگاه و یک تکلیف بوده است.

هیچ جامعه ای نمی تواند عاری از رئالیسم اجتماعی در ادبیاتش باشد و ادبیاتی که رئالیسم اجتماعی اش در حاشیه باشد، قاعدتا ادبیات مولدی نخواهد بود و محکوم به شکست است.»

شخصیت های زیاد این کتاب، جریان سیال ذهن ، روانی نثر و غیرقابل پیش بینی بودن داستان آن را به رمانی جذاب تبدیل کرده است.

رمانی اجتماعی و دربردارنده‌ی مفاهیم مهم انسانی، اخلاقی، اقتصادی، و حتی سیاسی، فرهنگی است. رمانی نمادین که به شکل ظریف و قابل لمسی، تصویری از جهان و در ابعاد کوچکتر جامعه را در قالب بحث پیرامون روستا و زندگی روستایی ارائه کرده است.

رمانی نزدیک به واقعیات و سادگی زندگی روزمره، با شخصیت‌هایی خاکستری و موضوعاتی گوناگون که نگاه و اندیشه‌ی نویسنده اش را قابل تمجید و شایسته‌ی احترام و ستایش ساخته است.

 

برشی از بخش های مختلف کتاب:

 

• چقدر ساده ایم ما انسان ها، چقدر درمانده ایم که تا وقتی چیزی را از دست نداده ایم، دلمان برایش تنگ نمی شود.

اصلا چه کسی گفته است که باید حتما از چیزی یا کسی دور باشیم تا دل مان برایش تنگ شود.

دلتنگی ربطی به ندیدن ندارد، ربطی به نبودن ندارد. گاهی باید دلتنگ شد برای همه چیز و همه کس.

باید به دست های خودت خیره شوی و بگویی چقدر دلتنگتان هستم.

باید گاهی مقابل آدم های اطرافت بنشینی، در چشم هایشان زل بزنی، بگویی من دلتنگتان هستم،

آن وقت است که خوب و بدشان را می پذیری، آن موقع است که از هیچ چیز آزرده خاطر نمی شوی؛

چون اگر نباشد حتی بخاطر زخم هایی که به تو می زدند و اکنون نمی زنند، دلت تنگ می شود؛

آن موقع است که می فهمی ما آدم ها چیزی جز خودمان نداریم و باید دو دستی یکدیگر را بگیریم و بگوییم؛ همان طور که می خواهی باش، اما فقط بمان.

***

• در زندگی چیزی هست به نام «خسته شدن» و هیچ کس به اندازه ی آدمی که می توانسته

کاری را انجام بدهد و نگذاشته اند که انجام بدهد، معنای خستگی را نمی فهمد.

مثل رودخانه ی خروشانی که با تمام توانش به سمت دریا خود را سرازیر کرده،اما جلوی راهش

را گرفته باشند؛ چه می ماند از او، جز گندابی راکد که دیگر خودش هم نمی تواند خودش را تحمل کند.

***

• همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست، خستگی گاهی از انجام ندادن کاری ست؛

کاری که می توانسته ای و انجام نداده ای، نگذاشته اند که انجام دهی؛ گویی تمام دنیا غل و زنجیرت شده

که آن کار را انجام ندهی. اصلا خستگی انجام ندادن یک کار، چیزی فراتر از خستگی ست؛

و این نوع خستگی، «ته نشین شدن» نام دارد.

ته نشین شدن آدم در خودش. مثل ته نشین شدن دانه های خاک شیر در یک لیوان شیشه ای.

از یک جایی به بعد، آدم ها هم در خودشان ته نشین می شوند؛ اما کسانی که ته نشین شده اند،

دوام نمی آورند، زنده نمی مانند، همان دوران جوانی، زندگی را می بوسند و می گذارند کنار…

***

• وقتی کسی روبرویت می ایستد و لبخند می زند، همیشه دلیلی بر خوب بودنش نیست.

باید بدانی در دست هایی که پشت خود قایم کرده چه دارد.

شاید دارد به رویت لبخند می زند، اما خنجر یا تیری در پشت خود قایم کرده تا سینه ات را بشکافد.

همان طور که کسی هم به تو لبخند نمی زند و چشم هایش عین کاسه ی خون است،

دلیلی بر بد بودنش نیست. شاید بیچاره در دست هایش، پشت خود شاخه گلی پنهان کرده یا لقمه ای حتی.

درون آدم ها مهم است، درونشان. تا سر خم نکنی و درون چاه را نبینی،

نمی توانی بدانی درونش پر از آب گواراست، یا خشک است و پر از عقرب و مار.

***

• حسی که درون مادر ها هست که درست و غلط را مشخص می کند. گویی آن ها از آینده خبر دارند.

گویی جام جهان نمایی در قلبشان دارند که از همه چیز باخبرشان می کند.

گویی جام جهان نمایی در قلبشان دارند که از همه چیز با خبرشان می کند.

گویی قطب نمایی در درون سینه ی خود دارند، که مسیر فرزندانشان را نشان شان می دهد،

که راه و بی راهه را به آن ها می گوید.

***

• گمان می کنم زن با تولد هر فرزندش، هر بار می میرد، و در روح و جسم و کالبد آن فرزند،

دوباره حلول می یابد.

وگرنه دلیلی این همه دلشوره و اطمینان چیست؟

همین است که مادر ها از تن و روح خودشان می گذرند؛ نگران پیر شدن نیستند،

نگران چین و چروک هایی که بر صورتشان نقش می بندد نیستند؛

چون می دانند که با تولد هر فرزند، در کالبد آنان دوباره متولد می شوند.

فرزندان حکم اعضای پیکر مادران را دارند.

***

• آدم ها به همه چیز عادت می کنند و این خصلت انسان است که با همه چیز خودش را وفق می دهد.

آدم را اگر از دل یک قصر باشکوه که حتی در آن به دنیا آمده باشد بیرون بکشی

و ببری بگذاری اش توی یک بیغوله در یک بیابان بی آب و علف، باز هم عادت می کند.

اولش شاید برایش سخت باشد، اما کم کم خودش را وفق می دهد.

آن قدر که گویی از همان اول پاپتی و گرسنه بوده است.

***

• زندگی، مثل نخ کردن سوزن است. گاهی بلد نیستی چیزی را بدوزی، اما چشم هایت آن قدر خوب

کار می کند که همان بار اول سوزن را نخ می کنی.

اما هر چقدر پخته تر می شوی، هر چقدر با تجربه تر می شوی، هر چقدر بیشتر یاد می گیری

که چگونه بدوزی، چگونه پینه بزنی؛ چگونه زندگی کنی؛ تازه آن وقت چشمانت دیگر سو ندارد!

***

• آدم هایی که بوی خاصی دارند را هرگز نمی توانی فراموش کنی.

حتی اگر خودشان را هم فراموش کنی، هرگز عطرشان را از یاد نخواهی برد.

هر گوشه ی جهان هم که باشی، اگر حتی برای چند لحظه بوی آن عطر به مشامت بخورد،

یقین خواهی داشت که او جایی در همان نزدیکی ست؛ نزدیک، خیلی نزدیک، آن قدر که حس می کنی

می توانی دست هایت را باز کنی و او را با تمام وجود در آغوش بکشی.

بو ها، بو های فراموش نشدنی؛ اما برای من ماندگارترین بو ، بوی عطر گردنبند میخک مادرم است.

***

• اگر نخ بادبادکی در دست کودکی پاره شود، گریه ی آن کودک فقط برای از دست دادن یک بادبادک نیست،

گریه اش بخاطر از دست دادن تمام دارایی اش است؛

و به راستی چه کسی می تواند غصه ی از دست دادن تمام دارایی اش را تاب آورد؟ هیچ کس، مگر یک کودک.

***

• شادمانی مثل کودک زیبایی ست که به آغوشت داده باشند آن را؛ ابتدا از این که در آغوش توست،

شور و هیجان داری، لبخند بر لب هایت می نشیند، اما همین که دقایقی بگذرد،

کودک بی قراری اش را آغاز می کند، گریه و زاری می کند، زمین و زمان را بر هم می گذارد؛

و تو هیچ کار نمی توانی انجام دهی که آرامش کنی؛ پی مادرش می گردی که به او پسش دهی.

شادمانی همین است؛ هیچ وقت مال خود آدم نیست؛ باید خیلی زود پسش دهی…

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *