پاره هایی از یک روز جمعه ی کسل کننده

جمعه ای پاره پاره

۱)

برای نوشتن از تمام اجزا و ذره های جهان استفاده می کنم. به سرم فشار می آوردم تا چیزی جا نماند. از همان اول باید می گفتم که این جهان زیستگاهی برای پرندگان بی بال است.

هر کسی سرگرم گفتگوی خویش است. من هم نشسته ام و منتظرم کسی بیاید و مرا ببرد تا این مغز بی آشیان جوری آرام گیرد. انگار هزار مرغ دریایی در مغزم جیغ می کشند.

۲)

دلم می خواهد جایی بروم، دلم می خواهد از این خانه بیرون بزنم. انگار چیزی کم دارم. باز هم این حال لعنتی سراغم آمد. حالی که نمی شود با هیچ چیز رو به راهش کرد. انگار آمده تا هلاکم کند. چگونه کوتاه نیاورم وقتی همه بر علیه من فریاد می کشند.

۳)

کنارم نشسته و می گوید اصلا فکر کردی داری چه می نویسی؟ چرا بی اعصابی؟

محکم با آرنج می کوبم به پهلویش دادش به هوا می رود. حوصله ی هیچ بنی بشری را ندارم. مخصوصا اگر بخواهد به پر و پایم بپیچد.

۴)

اه اه، نمی دانم از چه بنویسم. دلم می خواهد از خودم بیرون بزنم. باید چکار کنم؟ ها؟ تو بگو. هوا گرم است و هر چه پنکه روشن کنی هم خنک نمی شود. دلم می خواهد کولر را تا پایین ترین درجه بیاورم. بنشینم و خوراکی و هله هوله های خوشمزه بخورم و تا خرخره فیلم ببینم. یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر همراهی هم داشتم خوب بود. اما ولش کن هر کسی ساز خودش را می زند.

۵)

بی اعصابی ات همیشه برای خودت است. کسی هم نمی گوید بیا برویم کاری کنیم. بی حوصله ترین عالم هم باشی یک روز باید بروی تنهایی حلش کنی و برگردی. هیچکس نمی فهمد. اصلا این وضعیت را دوست ندارم.

کاش این حال بیهوده، نبات بود و آن را در یک استکان چای داغ  می انداختی تا حل شود بعد دیگر اصلا چیزی نمی فهمیدی.

۶)

خدایا شکرت. بالاخره هر بی حالی دلیلی دارد که جز تو کسی نمی داند. همین ما که حالمان بد می شود هم نمی دانیم. راستش نمی دانستم چه بنویسم فقط آمدم بنویسم تا اندکی این حال بیهوده ای که در سر و شکم و همه جا می پیچد خوب شود.

بعضی وقت ها با خودم می گویم چرا این حال ها سراغمان می آیند. جوابی برایش پیدا نمی کنم. هعیی روزگار به آغاز و پایانت قسم دلمان لک زده برای یک سرخوشی طولانی . یک چیزی که بیاید و حالمان را خوب کند و تمام نشود.

۷)

چای را در استکان کمر باریک می ریزیم اما این هم انگار چاره ی کار نیست. انگار در سفر همیشه حال روحی ات کوک است. این همه سرشلوغی هم نمی تواند حالمان را خوب کند.

در این شرایط دلت می خواهد یک آدم زنده را پیدا کنی و مثل چی کتکش بزنی . البته دیگر دلی برایت نمی ماند. این تنها یک حس است. حسی درونی که اجرایش از تو یک روانی می سازد.

۸)

صدای جارو برقی از هال می آید. مادر دارد اتاق های در دار را جارو می کشد. موزیک what are you so afraid of  را پخش کردم. آهنگش آرامشبخش است و خواننده کلمات انگلیسی که من همه اش را نمی فهمم را کنار هم ردیف می کند. لحظه ای چشمانم را می بندم.

۹)

قبل از اینکه بیایم بنویسم به حیاط رفته بودم . چند شعر از کتاب شعر وجود از فاضل نظری را خوانده بودم و می خواستم از یکی از صفحاتش عکس بگیرم و استوری کنم.

گل های ساعتی باز شده بودند. گلی که در حیاط است رنگش سرخابی ست. اما در کوچه ای که به دروازه ی ما ختم می شود رنگ های متنوعی وجود دارد. هر چه این گل ها را از بین ببری باز سال بعد همین زمان ها جوانه می زنند و از زیر خاک بیرون می آیند. در کوچه کنار دیوار را سنگ ریختند اما دوباره از میان آن سنگ ها بیرون آمد. این بخاطر تخم ریزی هست که دارد. چون تخم ها در خاک هستند دیگر حتی بوته را از ریشه در بیاوری باز هم وجود دارد.

۱۰)

شعر که می خوانم حس خیلی خوبی پیدا می کنم. انگار یک آرامش غلیظی در قلبم احساس می شود. گویا می فهمم چه می گوید. شاعر چنان با کلمات بازی می کند که دلت می خواهد تو نیز این کار را انجام دهی.

آه از این حس و حال ، باید با آن کنار بیایم و غر نزنم. خوب می شود خودش. شاید نیاز است یک دل سیر گریه کنم تا رد شود و از درونم بیرون بریزد.

اصلا می روم تا به خواهرم زنگ بزنم شاید کمی با او حرف بزنم بهتر شوم. رفتند کوه، چقدر دلم می خواست من هم حالا کوه باشم. حالا که نیستم کوه را خودم در اتاقم می سازنم.

این منم قوی چون کوه. ببین …

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. کاش این حال بیهوده نبات بود و در چای داغ حل میشد …
    از صبح فقط خوابم و بی حوصله.
    کاش روز قبل جمعه‌ام اینجور نمیگذشت …

    1. همه یه روزایی بی حوصله میشیم و انگار هیچی قرار نیست حالمونو بهتر کنه. حس بدیه اما من همش میگم خوب میشه. الهی زودتر روبراه بشی سپیده جانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *