آناهیل و طرح های جادویی

سلام آناهیل عزیزم باورت می شود چقدر دلم برایت تنگ شده. حس می کنم تو برایم واقعی هستی، طوری که اگر مدتی سراغت نیایم انگار این دوری و دلتنگی حس می شود. کجایی عزیزکم؟ بیا و بگو این روزها به چه کاری مشغولی؟

-زهرا  زهرا من نبودم و حالا هم نمی خواشتم ناراحتت کنم فقط چون صدام کردی سریع خودمو  رسوندم.

-آناهیل سرت چی شده؟ چرا باندپیچیش کردی؟

سرش را زیر گرفت و با هیکل خپل اش مقابلم ایستاد و گفت: رفته بودم طبقه ی بالای یه رستورانی و از بالا داشتم به پایین نگاه می کردم یهو دست یه گارسون چند نوع غذا دیدم. از پیتزا گرفته تا سالاد سزار. اصلا حواسم نبود که بالا هستم. مس خواستم برم سمتش که از بالا افتادم توی سینی غذاشون. البته اونا منو ندیدن اما سرم ضربه خورد. همینطور گیج می رفت.

تقریبا یه ساعتی رو همون گوشه ی رستوران دراز کشیدم و توی اون وضعیت خوابم برد. نمی دونی توی خواب چی دیدم. دوستم سناهیل فهمیده بود من پرت شدم. معمولا وقتی رابطه ی نزدیکی با کسی داریم، یه عهدی می بندیم و اگه اتفاقی برای یکیمون  بیفته اون یکی متوجه میشه. روی دستمون یه چراغ هشدار روشن میشه. البته چراغ که میگم شبیه این چراغا نیست. یه طرحی روی دست هر دومون هست که در حالت عادی خیلی مشخص نیست اما وقتی حادثه ای پیش میاد، نورقرمزی ازش ساطع میشه. از خواب که بیدار شدم دیدم سرم باند پیچی شدست.

و دوباره با یه حیوون روبرو شدم.گربه میو میو کنان دات سمتم میومد که من از اونجا فرار کردم.

-یعنی سناهیل سرت رو باندپیچی کرد؟ مگه اون می تونست وارد این دنیا شه؟

-راستش خودمم بعد از اون اتفاق شوکه شدم. توی خوای دیدمش که نگران شده اما من فقط فکر می کردم این یه خوابه و محاله سناهیل اینجا باشه. بعد تونستم باهاش ارتباط بگیرم و اوه بهم گفت که با قرمز شدن طرح روی دستش خیلی تعجب کرد. دید از راه دور هم میشه بهم کمک کنیم.

با اینکه من توی یه دنیای دیگه هستم.

– محکم بغلش کردم و گفتم ببخش که حواسم بهت نبود. کاش منم متوجه می شدم و سریع خودمو می رسوندم. از من دلخوری؟

-دلخور یعنی چی؟ یعنی بیام دلت رو بخورم.

خندیدم و گفتم: نه آناهیل، دلخور یعنی غمگین و ناراحت. تو هم که همه چیو میخوای بخوری و همین باعث شد پرت بشی دیگه.

-اصلا هم ازت ناراحت نیستم. ما توی فرهنگ لغتمون همچین چیزایی نداریم. فقط گاهی به هم یادآوری می کنیم که یسری عهدهای بینمون فراموش نشه.

دستی به سرش کشیدم و گفتم: تو حتی نیومدی بهم بگی این اتفاق برات افتاد. چرا آخه؟ باید زودتر میومدی پیش خودم تا برات غذا های خوشمزه بیارم و حالت جا بیاد.

-خیلی هم خوب شد که اون اتفاق افتاد و اینطوری فهمیدم ارتباطم با سناهیل هنور برقراره و می تونیم هر وقت بخوایم با هم صحبت کنیم.

– نکنه یه وقت بخوای برگردی پیش سناهیل؟ میترسم با این بی توجهی یه روز بی هوا به سرت بزنه و دوستت بگه که برگردی به دنیای خودتون.

– واقعا فکر کردی من انقدر بی معرفتم؟ اصلا بیا ما هم پیمان دوستی ببندیم و یه طرح روی دستمون حک کنیم شاید تو هم متوجه بشی من کجام و سریع بیای سراغم.

– موافقم. اما گمون نکنم این جادوها اینجا هم جواب بده. قول میدم این بار بیشتر برات وقت بذارم رفیق.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *