خوی منفی گرا و اهمال کار

خسته نمی شوی و همه ی دیوار ها را برای رسیدن به آنچه می خواهی بالا می روی. این همه تلاش برای چه؟

کوشش و جهدت تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ مگر نمی گفتی بالاخره به جایی می رسی که بیشتر برای ما وقت می گذاری؟ پس چه شد؟ بس است دیگر. من می خواهم بروم. کاش بیشتر به من توجه می کردی.

او کیست که مدام گلایه می کند؟ در هر وضعیتی که باشی بالاخره باز هم چیزی می گوید ناامیدت کند. شبیه یک فرد جدا از ماست که هر بار به بهانه ای می خواهد ترکمان کند اما هیچوقت به خودش این جرعت را نمی دهد چرا که جایی برای رفتن ندارد. در جواب حرف هایش تنها می توانم سکوت کنم و او هم بالاخره از حرف زدن خسته می شود و پی کارش می رود؟

کار؟ مگر او کار هم دارد؟ بله کز کردن و عزلت نشینی کار اوست و در مواقعی که تو شرایط خاصی داری یا می خواهی تصمیمی جدی بگیری از جایش بلند می شود. بعضی اوقات دلم می خواهد با او سر صحبت را باز کنم اما هیچوقت به من این فرصت را نداد. می خواهم زمانی که او در کنج عزلت نشسته است بروم ببینم کیست و اصلا در درون من چه می کند.

در جایی مستقر می شوم. وقتی نشستم، دستم را روی قلبم می گذارم. می تپد و من این آرامشش را دوست دارم. چه می شود که او گهگاه انگار می خواهد از جای خودش جدا شود. صدایش می زنم اما به چه نامی؟ او هم نام من نیست؟ امتجان می کنم و او را با نام خویش فرامی خوانم. انگار صدایم را نمی شنود. چرا؟

چگونه باید او را از کنجش بیرون بکشم؟ تصمیم می گیرم عصبانی اش کنم. دنبال کار هایم می روم و بسیار می خوانم و می نویسم. ساعت ها مشغولم تا اینکه صدایی در درون می گوید: اه تا میاد استراحت کنه دوباره میره سمت کار.

همین هنگام بلند می شوم و روبروی آینه می ایستم می گویم: تو کجا هستی؟ بیا با هم حرف بزنیم و دیگر صدایی از او شنیده نمی شود. کم کم می فهمم آن خوی منفی گرا و تنبل است که همیشه دلش می خواهد لم بدهی و به هیچ کاری تن ندهی.

از این پس حواسم هست که نگذارم از راه برسد و تا چیزی گفت بیشتر بخندم و به کارم سرعت ببخشم. مدتی ست حتی بیرون هم نمی آید تا چیزی بگوید. و من می فهمم که او را سرجایش طوری نشاندم که دیگر پا نشود. می دانی گاهی نیاز داریم تا فقط لم بدهیم و تماشا کنیم. هیچ نگوییم و کاری هم نکنیم.

ما نیاز داریم رها و بدون دغدغه شویم. خالی خالی از تمام آنچه در فکر و ذهنمان هر روز نقش می بندد. مثلا یک روز برای پیدا کردن خود بیرون بزنیم. ای کاش دسترسی آسان تری به دشت و کوه و جنگل داشتیم آنوقت فقط می رفتیم و می رفتیم.

مدت هاست دلم در مسیر جنگل ها ایستاده است اما کسی نیست تا او را به درون جنگل هدایت کند. مدت هاست این نفس سرکش دارد فروکش می کند. نمی خواهم دیگر بازگردد. باید به پایان ها فکر کرد. داستان ما چگونه آغاز شد و چطور پایان پذیرفت. صبر کن ، چرا تا به حال داستان زندگیت را آنطور که باید روایت نکردی؟

بلند شو و تمام آنچه به خاطر داری را مکتوب کن. به هیچکس حسادت نکن زیرا تو تجربیاتی داری که دیگری خالی از آن است. هیچکس شبیه تو نیست. تو هم اگر حسادت کنی در یک دور باطل می گردی که فایده ای هم برایت نخواهد داشت. به راهت ادامه بده و بدان خداوند هر کجا که قسمتت باشد در زندگی ات شادی می پاشد.

نگران آینده نباش و فقط تلاش کن.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *