سیب سرخ آرزوها

سرزده می آمد و بی هیچ خبری میرفت
نمیگفت میان این پرده های ضخیم حجاب کسی پنهان شده که سال هاست انتظارش را میکشد و سیب سرخ آرزوهایش را در پستوی اتاق گذاشته تا اگر قسمت شد و او را ناگهانی دید بی هیچ فریادی به سیب گازی بزند و جیغش را در نطفه خفه کند.
صدای خرد شدن شیشه ها وقتی باد به پنجره یورش میبرد او را از کابوس های شبانه به کابوسی بسی وحشناک تر هدایت میکرد.
لنگه ای از پنجره با وزش باد باز و بسته میشد
از جا بلند شد،صدای استخوان های کمرش در آمد و درد را با بستن ناگهانی چشمانش قورت داد.
دستی به کمر به سمت پنجره رفت. شیشه های ریخته شده روی زمین زیر نور ماه سو سو میزدند.
با احتیاط قدم برمیداشت،لحظه ای مکث کرد؛ آخی گفت و دستش را به دیوار گرفت.لی لی کنان به سمت صندلی گوشه ی اتاق رفت. شیشه ای قد ارزن کف پایش جا خوش کرده بود. با آه و ناله از جا بلند شد.جعبه ی تکه پارچه های قدیمی را از کمد بیرون آورد. پارچه ای را بیرون کشید و دور پایش پیچید. لنگان لنگان دوباره به سمت رخت خوابش برگشت.
دراز کشید و تسبیح شاه مقصودش را به دست گرفت.زیر لب آنقدر ذکر گفت و این پهلو آن پهلو کرد تا بالاخره چشمانش از زور خستگی بسته شدند.
صدایی مردانه به گوش میرسید: اذانو گفتنا بیدار شو بی بی. رو چارچوب در خون که دیدم هول کردم،باز دست به چه کاری زدی؟ صد بار نگفتم هر کاری داری به خودم بگو. پاهاتو که زخمی کردی،بذار برات پانسمانش کنم.بوسه ای روی پیشانی بی بی گذاشت و برای بار چندم رفت.
بی بی قبل از طلوع آفتاب بیدار شد. چشمش به شیشه های سالم روی پنجره افتاد. از جا بلند شد تا وضو بسازد. به مسح پای چپ که رسید دید که پایش پانسمان شده… چادر گلگلی اش را برداشت. نمازش را خواند و نگاهی به پنجره و سپس نگاهی به پایش کرد.
قطره ی اشکی میان چین و چروک های صورتش نشست و زیر لب گفت: احمدجان، پس کی قراره چشمام به جمالت روشن شه بی بی. این بار که اومدی از خواب بیدارم کن. سرش را روی سجاده اش گذاشت.
صدای رعد و برق می آمد. کمی بعد باران شروع شد.این بار خدا به باران فرمان داده بود برای بی بی زار بزند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *