بنویس تا پرندگان درونت به پرواز در آیند.
با این کلمات، متنی بنویسید:
اعتبار، فلاکتبار، غبار، اسفبار، فراموشکار، تلنبار، نابکار، بیمارستان سیّار، پروردگار، آشکار، انکار، پیکار، بیکار، حصار |
با تمام اعتباری که بعد از مدتها با اوضاعی فلاکتبار بدست آورده بود، همچنان در بیمارستان سیار کار میکرد. غبار فراموشی تمام ذهنش را پوشانده بود انگار دیگر شبیه خود گذشتهاش نبود. و این تغییر در چهرهاش کاملن مشهود بود؛ اما هر کسی از او میپرسید اتفاقی افتاده ؟ او انکار میکرد که چیزی نشده.
با خود درونیاش در پیکار بود. با اینکه سالها بیکاری پدرش را در آورده بود، آنقدر خستگی و فشار روی دوشش بود که دلش میخواست مدتی بیکار شود و بتواند درست و حسابی استراحت کند.
پرستاری پرتلاش و وظیفهشناس بود ولی انگار هر چه سراغ بیمارهای بدحال میرفت بر تعدادشان افزوده میشد و کارها روی سرشان تلنبار شده بود. در آن اوضاع اسفناک که بیماران بدحال وارد بیمارستان میشدند، او هم با آن لباس پوشیده و ماسک حالت تهوع گرفته بود. نیاز به نیروی بیشتری داشتند اما هیچ کسی به حرفشان گوش نمیداد. شبی در اتاقکی داشت با پرودگارش راز و نیاز میکرد. صورت نمدارش داشت درد و فشار را فریاد میزد.
تمام توانش را داشت برای کارش میگذاشت اما این بار دیگر کم آورده بود. تصور میکرد حصاری سنگی دورش را گرفته و چیزی نمانده که نفسش بند بیاید. چند بار درخواست استراحت کرد اما چون نیروی کافی نداشتند قبول نمیکردند. این بار دیگر درونش آتشی برافروخته شده بود و تا بیرون زبانه میکشید. تصمیم گرفت فرار کند. شبی که همه جا خلوت بود تمام لباسهایش را در آورد و وسایلش را جمع کرد تا برود. دیگر تصمیمش را گرفته بود. بهار بهترین زمان برای این تصمیم و تغییر زندگیاش بود.
به سرعت پردهها را کنار زد تا اینکه به آخرین راهرو رسید. ناگهان صدای کسی که ملتمسانه درخواست کمک داشت موجب شد تا او سرعتش را کم کند و سر جایش بایستد. نفس نفس میزد. لحظاتی مکث کرد و بین ماندن و رفتن مردد شده بود. در همان هنگام صدای همکارش را شنید : رویا داری کجا میری؟
هیچی این مریض گفت برم براش یه چیزی بگیرم.
– ولی ما چنین وظیفه ای نداریم.
– آخه خیلی خواهش کرد. نتونستم روشو زمین بندازم. میرم و زودی برمیگردم.
از جوابی که داده بود تعجب کرد. او میخواست مسیرش را عوض کند. و به جایی فرار کند که کسی پیدایش نکند اما چه شد که دوباره بازگشت. مجبور شد برود و از همان حوالی یک کتاب حافظ بخرد و برگردد. جالب بود آن وقت شب هنوز مرد کتابفروش آنجا منتظر نشسته بود. خودش را به مریض رساند و گفت این برای شماست.
آن فرد تعجب کرد و گفت اما من فقط میخواستم برام یه قرآن بیارید.
با لبخند گفت: حتمن اونم براتون میارم.
بعد از آن اتفاق انگار دیگر حصاری که حسش کرده بود ناپدید شد. خودش هم نمیدانست چطور این اتفاق افتاد. حالا هر زمان آن مریض او را میدید دعایی بر زبانش جاری میشد: الهی عاقبت بخیر شی.
آخرین دیدگاهها