چرا به داستان ها نیازمندیم؟

اولین باری که کسی برایت داستانی تعریف کرد را به خاطر داری؟ یادت می آید چه داستانی برایت گفت؟

اغلب ما آدم ها در کودکی حتی اگر کتابی دستمان نداده باشند قطعن برایمان قصه ای تعریف کردند تا سرگرم شویم. اگر به پنجاه سال پیش برگردیم. آن زمان که هنوز چندان تلویزیون دیدن باب نبود و همه در خانه این جعبه ی جادویی را نداشتند، خیلی ها در تلاش بودند که بچه ها را سرگرم کنند.

مادرم تعریف می کرد آن زمان که بچه بود همیشه در کوچه و خیابان مشغول بازی بودند. شب که به خانه می رفتند به محض اینکه شام را می خوردند، سرشان به بالشت نرسیده خوابشان می برد. هر چند در زندگی روستایی خیلی ها فقط به فکر رسیدگی به امور خانه و باغداری و کشت محصولات کشاورزی بودند اما با این حال داستان هایی از گذشته بر زبانشان جاری بود.

خیلی ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند اما در داستان گویی خبره بودند و چنان با هیجان تعریف می کردند که از کودک تا بزرگسال را دورشان جمع می شدند.

قصه ی مادربزرگ ها یکی شیرین ترین قصه ها بود. آن ها اغلب سعی داشتند نکات آموزنده ای را در دل داستان جا دهند تا همچنان که سرگرم می شویم چیزی هم یاد بگیریم. با داستان ها می شود کودکان را تربیت کرد بهشان انگیزه داد تا بتوانند یک سری افراد را الگوی خویش قرار دهند.

 

همزاد پنداری

می توانیم با ورود به دنیای خیال انگیز داستان ها، در کوچه پس کوچه هایش قدم بزنیم. با شخصیت ها همراه شویم و گاهی حتی نتوانیم آن شخصیت را رها کنیم. شاید کتابی را خوانده باشید که بعد از اتمام آن همچنان فکرتان درگیر قهرمان داستان بوده است.

این یعنی نویسنده کارش را به درستی انجام داده و شخصیتی باور پذیر ساخته است که ما حتی در واقعیت وقتی آن را به یاد می آوریم شاید بگوییم درست شبیه فلان شخصیت آن کتاب که مثلا همیشه برای انجام کارهایش ابتدا شیک ترین لباسش را به تن می کرد. یا مثلا همه ی ما آنه شرلی و جودی ابوت را می شناسیم.

برای من شخصیت آنه بسیار الهام بخش است. وقتی با وجود شرایط سختی که داشت همچنان کم نمی آورد و برای رسیدن به اهدافش پافشاری می کرد. ببینید چگونه داستان ها روی افکار ما تاثیر گذاشته اند.

پیام ها

بسیاری از داستان ها دارای پیامی هستند. البته این پیام در بطن داستان پنهان شده است و خوانندگان با شناخت شخصیت ها و پی رنگ و حوادثی که رخ می دهد آن را دریافت می کنند.

یکی از چیز هایی که موجب می شود ما بعد خواندن حس خوبی پیدا کنیم این است که با شخصیتش همزاد پنداری می کنیم. چون یک سری تجربیاتی که آن شخصیت داشته را ما نیز داشتیم. آن لحظاتی که احساسات شخصیت را کلمه به کلمه می خوانیم در پی تایید حرف هایش زیر لب از کلمات تاکیدی استفاده می کنیم و دلمان می خواهد برویم محکم بغلش کنیم. حتی گاهی در حاشیه ی کتاب با او گفتگو می کنیم. این یعنی ما ارتباط بسیار خوبی با او برقرار کردیم.

به نظرم داستان نویسی موفق است که بتواند این ارتباط موثر را ایجاد کند.

داستان ها حتی قدرت این را دارند که سرنوشت یک ملت را تغییر دهند.

فردی تجربه ی تلخی را پشت سر گذاشته است. همه به او می گویند تو تنها نیستی و افراد زیادی شبیه تو چنین تجربیاتی داشته اند. شاید این حرف ها تاثیر چندانی نداشته باشد اما اگر به جای این حرف کتابی به او هدیه دهیم که داستانی شبیه اتفاقی که برای او افتاد در آن روایت شده باشد آنوقت حتما متوجه می شود تنها نیست. همزادپنداری می کند و اندکی دلش آرام می گیرد.

انتقال آرامش

یک سری داستان ها حتی از قرص آرامبخش هم اثر بیشتری بر روی آدم ها دارند. شاید کمی اغراق آمیز باشد اما اگر کسی با دنیای کتاب و داستان و رمان آشنا باشد می داند تصور آنچه در داستان ها هست ما را از دنیای واقعی خود و مشکلاتمان اندکی دور می کند. درست است وقتی مشکلی داشته باشی تمرکز کافی برای خواندن نداری اما بعضی اوقات خواندن فکرت را سر و سامان می دهد.

البته باید این را هم اضافه کنم که بسته به علاقه هر فرد داستان ها می توانند تاثیرات متفاوتی روی او بگذارند. شاید من خواندن رمان یا داستان عاشقانه را بپسندم و حس خوبی دریافت کنم اما شخص دیگری با ژانر وحشت و ایجاد حس هیجان حالش عوض شود.

 

با داستان آدم ها را متقاعد کن

ممکن است با افرادی روبرو شویم که همیشه حرف خودشان برایشان اهمیت داشته باشد و وقتی بگویند فلان چیز خوب نیست حتی اگر هزار دلیل هم بیاوری هم نپذیرند و متقاعد نشوند. برای اینکه روی ذهنیاتشان تاثیر بگذاری باید به داستان ها متوسل شوی. مثلا همینطوری نگویی فلان محصولات غذایی یا بهداشتی و … عالی است.

کیندرا هال در کتاب قصه هایی که می چسبند از قصه ای می گوید که همسرش را ربود.

او و همسرش برای آخر هفته به اسلوونی رفته بودند. او  می گوید: قصه ها زندگی من، کار من، پول من و نحوه نگرش من به دنیا هستند. اولین قصه ام را وقتی گفتم که یازده ساله بودم. از آن زمان تا به حال، قصه ها به دنبال من آمده اند، پیدایم کرده اند و من حالا روزهایم را صرف صحبت در مورد استفاده راهبردی از قصه ها می کنم و به دیگران می آموزم قصه شان را تعریف کنند.

سفر به اسلوونی

البته او به خاطر قصه ها به اسلوونی رفته بود. به طور خاص از ایالات متحده دعوت شده بود تا برای حدود هزار مدیر برند وبازاریابی و… از سراسر اروپای شرقی در مورد قدرت قصه سرایی در کسب و کار ها سخنرانی کند. او و همسرش مایکل در حال قدم زدن بودند.

جشن آخر سال بود و صدای ضعیف سرود های کریسمس از مرکز شهر طنین انداز بود و ویترین مغازه های کناره خیابان ها چشمک زنان آن ها را دعوت می کرد تا داخل شوند و سیاحت کند.

ویترین مغازه ها در واقع او را فرامی خواندند. معمولا ویترین مغازه ها چشم همسرش را نمی گیرند چون او اهل خرید نیست.

همان شب چشمش به یک جفت کفش مجلسی افتاد که با نورپردازی باشکوه میان ویترین یکی از مغازه ها با غرور نشسته بود.

قبل از اینکه مایکل(همسرش) از همه جا بی خبر بفهمد چه شده است، او را داخل بوتیک گران قیمت کناره خیابانی کشید. داخل فروشگاه محصولات مختلفی از جمله ساعت، جواهرات، محصولات هنری و البسه بود. در این هنگام او به سمت کفش ها رفت و اجازه داد مایکل کنار عطر ها برای خودش چرخ بزند.

کفش ها از نزدیک زشت و زننده بودند و باعث شد او دوباره سمت مایکل برگردد.

داستان یک عطر

چند قدم مانده بود برسد که فروشنده ای بیست و چند ساله از پشت پیشخان عطرها درست در چند سانتی متری مایکل پدیدار شد و او را صدا زد.« ببخشید، قربان. دنبال عطر خاصی می گردین؟» مایکل هیچ وقت عطر نمی زند و اصلا اهل عطر نیست. او سعی داشت به فروشنده همین را بگوید اما به نظر برای فروشنده اهمیتی نداشت.

جعبه ای با راه راه های آبی نفتی و سفید از یکی از قفسه های بالای ویترین برداشت و گفت:« این پرفروش ترین مونه.» سپس در رابطه با آن عطر شروع به صحبت کرد: این  ایت اند بابه. سال ۱۹۳۷، یه دانشجوی آمریکایی جوون و خوش تیپ در حال سیاحت توی ریوریای فرانسه بود. بیست ساله بود و چیز خاصی توی وجودش داشت. هر کسی باهاش ملاقات می کرد می تونست طلوع یه ستاره رو حس کنه.»

یه روز این مرد جوون توی شهر می گشته که به یه مرد فرانسوی به اسم آلبر فوکه، نجیب زاده ای اهل پاریس و عطر شناس، برمی خوره. البته که مرد جوون اینو نمی دونسته. تنها چیزی که می دونسته این بود که این مرد چه بوی عطر فوق العاده ای می داده.

***

این آمریکای بلند پرواز که آدم خیلی جذابی بوده، فوکه ای رو که هیچ وقت عطر هاش رو نمی فروخته، متقاعد می کنه یه نمونه کوچیک از این عطر مقاومت ناپذیرش رو به اون هم بده. وقتی مرد جوون به ایالات متحده برمی گرده، بقیه هم از بوی این عطر مدهوش می شن و اگه قبلا می شد در برابر این جوون مقاومت کرد، الان دیگه قطعا نمی شد.

مرد جوون می دونست کاری کرده کارستون، برای همین یه نامه به فوکه می نویسه ازش می خواد هشت تا نمونه دیگه براش بفرسته و یکی هم برای باب. باب برادر اون جوون بود و اون مرد جوون احتمالا شما به اسم جان یا به طور خلاصه جی می شناسید.

بله، مرد جوون این داستان کسی نبود جز جان اف کندی. اون نمونه هم برای برادرش رابرت بود.

مایکل با بهت گفت: این عطر جی اف کیه؟

فروشنده ادامه داد: بله، کاملا درسته. روابط بین المللی همیشه بین ایالات متحده و فرانسه ساده نبوده. این رو می دونم که حمل شیشه های عطر به تدریج سخت تر شد. بنابراین برای اینکه از آخرین محموله ها در برابر نازی ها حفاظت بشه، آخرین شیشه ها رو لای کتاب ها پنهون  کردن.

بعد فروشنده جعبه ای را که مدت ها پیش از روی قفسه برداشته بود باز کرد. داخل جعبه کتابی قرار داشت. آن را باز کرد و آنجا، میان صفحاتی که به شکل بی نقص بریده شده بودند تا محتوای خود را در آغوش بگیرند، شیشه عطر کریستالی زیبایی خانه کرده بود.

در همین لحظه مایکل کلمه ای را ادا کرد که تا به حال همسرش از زبانش نشنیده بود.

«می خرمش.»

یک تاثیر فوق العاده

حالا می فهمیم چطور یک قصه همه چیز را عوض می کند. کسی که هیچوقت عطر نمی زد با این قصه متقاعد شد و سریع تصمیم به خرید آن گرفت. در واقع قدرت مقاومت ناپذیر قصه ها و داستان ها موجب می شود این اتفاق بیفتد.

ذهن ما نیاز دارد قصه ها را بشنود و مطمئن شود که این بهترین چیزی ست که دارم میخرم.

حتی با قصه می توان فردی که هیچوقت توی کتش نمی رود را چند پله بالا کشاند تا حداقل حرفتان را تایید کند.

یادت نرود داستان ها ذهن را نرم می کنند و برای لحظاتی می توانی درماندگی طرف مقابل را در صورتش بخوانی که ایستاده و به فکر فرو رفته و نمی داند چکار کند. همان لحظات تیر خلاص را بزن تا به عقب برنگردد و دوباره به افکار ابتدایی خویش اتکا نکند.

داستان ها ما را به کجا می برند؟

داستان ها ما را به درون تونل های متعدد می برند، تونل هایی در زمان های قدیم، در تاریخ گذشته و یا کشوری غریبه و شگفت انگیز. جایی که هیچوقت با آن مواجه نشدیم. اما در دل آن تجربیاتی را بدست خواهیم آورد که شاید اگر صد ها سال هم عمر می کردیم آن اتفاق را تجربه نمی کردیم. تاریخ ملت ها را خواهیم دید و آنچه موجب رشد یا نابودی آن سرزمین شد.

شاید ما هیچوقت ماهی گیری نکنیم یا شکار نکرده باشیم حتی از نزدیک شاهد شکار نباشیم اما در داستان همراه شخصیت ها وارد جنگل های انبود خواهیم شد. شاید در قایق بنشینیم.

سوار کشتی شویم و ناخدا را از نزدیک ببینیم. حتی در یک ماجراجویی حوادث قلب ما را نیز به تپش بیندازند.

شاید بگویید خب بالاخره که چه؟

داستان می خوانیم فقط این حس ها را تجربه کنیم؟

در جواب باید گفت: نه فقط این اما آیا شما سرگرمی بهتر سراغ دارید که بدون درد و خونریزی بتوانید هیجان ، ترس، عشق، دوستی و … را تجربه کنیم.

شما می توانید خیلی جاها بروید اما ممکن است هر حسی را نتوانید تجربه کنید. پس اینجا داستان ها از واقعیت یک هیچ جلو می افتند.

خواندن یا شنیدن داستان ها یکی از لذت بخش ترین سرگرمی هاست.

با این ادعا می توان پرسید آیا شما در واقعیت می توانید به قرن ها پیش سفر کنید؟ یا معماری های جهان را تماشا کنید؟ درست است عکس ها خیلی واضح می توانند آن را نشانتان دهند اما همیشه جزئیات داستان ها کامل تر آن را بیان می کند. اگر عکس و داستان در کنار هم قرار گیرند این اطلاعات تکمیل خواهد شد.

قدرت ماندگاری در ذهن

تا به حال شده برای فهمیدن بهتر یک مسئله داستانی را برایتان بگویند؟ مثلا یکی از معلم هایتان در کلاس موقع درس دادن خاطره ای را از گذشته برایتان تعریف کند یا بر حسب تشابه موضوعات، یاد قصه ای بیفتد و آن را بگوید. شما آن داستان بهتر در ذهنتان مانده یا درس هایی که خیلی معمولی توضیحشان داده است؟

شاید سال ها از درس و مدرسه مان گذشته باشد اما آن داستان را همیشه به یاد داریم یا اگر یک اتفاق مرتبط بیفتد یادش می افتیم. به نظر شما دلیلش چیست؟

در مقاله ای با عنوان داستان ها چگونه ذهن را دگرگون می سازند؟ از دکتر منیژه فیروزی خواندم ” داستان ها از کهن ترین جلوه های هنر بشری هستند. در هیچ سن، در هیچ موقعیت مکانی و زمانی و در هیچ فرهنگی افراد نمی توانند از جذبه داستان ها بگریزند. شاید به همین دلیل است که خداوند برای هدایت بشریت در کتابهای آسمانی داستان ها را به کار گرفته است (زیرا ابزار پر قدرت تری در مقایسه با داستانها برای تغییر نگرش افراد وجود ندارد).

مثال دیگر

برای روشن شدن اهمیت داستان ها این است که اگر در آثار ادبی جستجو کنیم، شاعرانی توانسته اند جایگاهی ویژه در تاریخ بیابند که از داستانها به خوبی بهره گرفته اند. از فردوسی تا عطار، از مولانا تا سعدی همه داستان پردازانی ماهر بودند که توانسته بودند اصول پیچیده عرفانی، اخلاقی، تاریخی و دینی را در قالب داستانهای جذاب و ساده به پیروانشان آموزش دهند. در مثال دیگر، حافظ داستان مستور یک مجنون عاشق را به تصویر می کشد که می تواند با شور خود دنیا را به وجد آورد. حافظ چنان با مهارت از خیال پردازی و ساختن تصویر سازی ذهنی استفاده کرده که هر
خواننده ای در کوچه پس کوچه های خیال او گم می شود. هر کس اشعار حافظ را خوانده باشد، شیفته داستان زندگی او می گردد.
در دنیای مدرن، اما داستان ها دگرگون شده است. هم داستان ها سبک زندگی افراد را به کل تغییر داده اند و هم دیدگاه غالب بر دنیای مدرن، محتوای داستان ها را به سمت و سوی دیگری کشانده است.

 

راز تاثیرگذاری داستان ها

پژوهشگران در سالهای اخیر به دنبال یافتن راز تاثیرگذاری داستانها از تکنولوژیهای پیشرفته اسکن مغزی استفاده کرده اند. یکی از این روشها بهره گیری از تصویرسازی تشدید مغناطیسی کارکردی(Functional Magnetic Resonance Imaging) یا (fMRI) است.در این روش تصاویری متناوب از مغز در حال فعالیت و سپس در حال استراحت گرفته میشود و بطور دیجیتالی از یکدیگر تفریق میگردند، که حاصل این پردازش،عملکرد مغزی را مشخص می کند.در قسمتهایی که جریان خون بیشتری تغییر کند، نشان میدهد که آن قسمت از مغز فعال تر بوده است. (فیلر،۲۰۰۹؛ ص۳۲۶۷٫۵٫ )

فعالیت مغز

دانشمندان نورولوژیست از جمله یشرون و همکاران (۲۰۱۷) تلاش کردند تا فعالیت مغز انسان را هنگام یادگیری از طریق سخنرانی و هنگام شنیدن داستان به وسیلهfMRI با یکدیگر مقایسه کنند. نتیجه نشان داد درارائه مطالب به صورت سخنرانی تنها بخش پیش پیشانی و بخش ورنیکه فعالیت شدید نشان می دهند، اما در مواقعی که از داستان ها برای انتقال مفاهیم استفاده می شود، کل مغز درگیر فعالیت می گردد. در همین پژوهش نشان داده شد داستان هایی ساده با زبانی ساده بیشتر از داستانهای پیچیده در فعالیت مناطق مغزی اثر می گذارد.

روایت داستان تنها راهی است که قسمتهایی از مغز را فعال کند تا شنونده عقاید داستانی را در قسمتهایی از باورهای شخصی خودش بگنجاند. در پژوهشی نشان داده شد وقتی دوست یا فردی خوشایند داستانی را تعریف می کرد، افراد دو هفته بعد محتوای داستانی را به عنوان بخشی از باورها و عقاید خودشان تلقی می کردند. به عقیده پژوهشگران، داستان گویی تنها راهی است که بتوان عقایدی را در ذهن دیگران کاشت.
(لوسیت اسکای، چن، توکر و هانی،۲۰۱۶؛ ص۱۶۶٫)

 

چرا داستان؟

داستان ها به چندین دلیل روان شناختی مهم و ابزار پر قدرتی برای رشد شخصیتی انسان هستند:

 

۱) داستانها شکل اولیه تعامل هستند و فرد به خود بزرگتر و حقایق جهانی متصل می کنند.

 

۲) داستانها از طریق انتقال معنا و قصد و منظور پدیدآورنده تعامل می کنند. داستان کمک می کند تا افراد بر دفاعها و تفاوتهایشان غلبه کرده و در زمان خواندن داستان با انسانهای دیگر احساس مشترک و حس یگانگی پیدا کنند.

 

۳) داستانها در ساختن طرحواره های رفتاری و شناختی و مدلهای ذهنی نقش مهمی دارند.

 

۴) داستانها در تصمیم گیری، چگونگی اجرایی شدن تصمیم ها اثر می گذارند و کمک می کنند افراد جایگاهشان را در دنیا درک کنند، هویتشان را به وجود آورند و ارزش های اجتماعی را که باید به آن پایبند باشند را بنا بگذارند.

***

۵) برای انسان که در جستجوی اطمینان و امنیت است، ساختار روایتی به دلیل بافت آشنا و قابل پیش بینی اش منبع ایمنی است.

 

۶) در جرقه های داستانی می توان در مقابل شدت هیجان ها مقاومت کرد زیرا فاصله و اختلافی که بین تجربه ذهنی و داستانی وجود دارد به عنوان سد دفاعی عمل می کند.

 

۷) داستان ها تخیلی هستند ولی برای مغز انسان، تجربه تخیلی، همانند و مشابه تجربه واقعی پردازش می شود. داستان ها هیجانی اصیل، پاسخ رفتاری و احساس حضور در مکانی خاص را به وجود می آورند.

 

۸) داستان ها سبب می شوند تا قسمت راست مغز که مسئول تخیل است، بیشتر تحریک شود.با درگیر شدن در تخیل، فرد در روایت شریک می شود. در این فرایند هم می تواند همدردی خود را افزایش دهد، هم با تجسم حضور در مکان، پایه های نوآوری، کشف دوباره خود و تغییرات بنیادین را در درون خود احساس کند.

 

۹) اطلاعاتی را که یک داستان فراهم می کند به مراتب بیشتر از اطلاعاتی است که متن به تنهایی فراهم می سازد. به این ترتیب امکان یادگیری را بیشتر فراهم می کند

توانایی اجتماعی

پژوهشی نشان داده که رمان‌خوان‌ها توانایی‌های اجتماعی بالاتری دارند، چرا که با داستان هایی که خوانده‌اند، توانایی آنها در همدردی کردن با دیگران و آرام کردن تنش بهتر شده است. داستان‌ها همان بخش‌هایی را در مغز برمی‌انگیزانند که تجربه‌های واقعی. ما تنها داستان‌ها را نمی‌خوانیم، بلکه در آنها زندگی می‌کنیم.

رویاهای شبانه هم داستان‌هایی هستند که ما در ناخودآگاه خود رویارویی با دشواری‌های گوناگون را تمرین می‌کنیم. بیشتر رویاها نیز دربردارنده‌ی تهدیدی هستند که باید حلشان کنیم.

 

 

 

مطالب مرتبط

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *