سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش

اولین باری که اسم هاروکی موراکامی را شنیدم با کتاب کافکا در کرانه بود.

کتابی که عده ای خیلی به آن علاقه مند بودند اما بعضی ها می گفتند برای شروع کتاب دیگرش را انتخاب کنید.

مدتی بعد به کتابفروشی که می رفتم همیشه این کتاب به چشمم می خورد

و نامش برایم جالب بود ولی راستش هیچوقت در ذهنم نمی ماند.

چون عنوانش طولانی و سخت بود. شاید یک سال یا بیشتر گذشت که

درباره ی این کتاب تعریف هایی از هر سو می شنیدم.طوری که منتظر بودم

تا تهیه اش کنم.

وقتی گرفتمش آنقدر ذوق خواندنش را داشتم که دیگر کتاب هایی که قبل

از این گرفته بودم را نخوانده، سراغ این کتاب رفتم.

شروع که کردم از همان ابتدا جذابیتش برایم رخ نمایان کرد.

درست همانطور که انتظارش را داشتم. روان و خوش خوان بود.

داستان پیچیده ای نداشت اما نمی توانستم وقتی آن را در دست می گیرم

زمین بگذارم و یک ریز می خواندم. واقعا روایتش عالی و بی نقص بود.

از حق نگذریم مترجم در رساندن جملات و توصیفات کتابی خارجی نقش

اساسی دارد که به برخی مترجمین باید نویسنده گفت.

بالاخره در طول خواندنش نامش چنان در یادم ماند که هیچوقت فراموشش نمی کنم.

خلاصه ی کتاب:

سوکورو تازاکی ماه‌ها در چنبره مرگ گرفتار شده بود چون یک روز هر چهار دوست صمیمی‌اش به او گفته بودند که دیگر نه می‌خواهند ببینندش، نه با او حرف بزنند، هیچ‌وقت. او حالا به سارا دل بسته ولی رابطه‌اش با او هم به در بسته خورده است. سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش رمانی است درباره عشق، دوستی، و سال‌های سال دل‌شکستگی.

 

برشی از بخش های مختلف کتاب:

«می توانی روی خاطره ها سرپوش بگذاری، یا چه می دانم، سرکوب شان کنی، ولی نمی توانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی.»

«هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می شود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی.»

***

گفت«هر آدمی رنگ خودش را دارد. می دانستی؟»

«نه، نمی دانستم.»

« هر آدمی رنگ تکی دارد که مثل هاله ی خیلی خفیف دور تا دورش را گرفته. یا مثل نور پس زمینه. من این رنگ ها را شفاف و روشن می بینم.»

***

هر چی توی زندگی پیش تر می رویم، یواش یواش بیشتر می فهمیم کی هستیم ولی هر قدر بیشتر می فهمیم کی هستیم، خودمان را بیشتر از دست می دهیم.

***

بعضی چیزها توی زندگی آن قدر پیچیده اند که به هیچ زبانی نمی شود توضیح شان داد.

***

قلب آدمیزاد مثل شب پره است. بی صدا منتظر چیزی می ماند و وقتش که شد، یک راست به سویش می پرد.

***

زندگی خیلی وقت ها غافلگیریِ محض است.

***

سوکورو تازاکی در عمیق ترین نقطه ی جانش به درک رسید. درک این که هیچ قلبی صرفا به واسطه ی هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلب ها را عمیقا به هم پیوند می دهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعه ای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بی معنی است. هماهنگی واقعی در همین ها ریشه دارد.

***

هر قدر هم سفره ی دلت را برای آدمی باز کنی، هنوز چیزهایی هست که فاش نمی شود کرد.

***

ما جان به در بردیم. هم تو هم من. آن هایی هم که جان سالم به در می برند یک وظیفه ای دارند. وظیفه ی ما این است که همه ی زورمان را بزنیم که به زندگی ادامه بدهیم. ولو زندگی هامان بی عیب و ایراد هم نباشد.

***

اصلا به من بگو کی می داند کی هست؟ پس چرا یک ظرف خیلی قشنگ نباشیم؟ از آن ظرف هایی که آدم ها دل شان می خواهد چیز های قیمتی شان را در آن ها بگذارند.

***

هیچ وقت اجازه نده ترس و غرورِ احمقانه کاری کند کسی را که برایت عزیز است از دست بدهی.

***

زندگی های ما مثل دفترچه نت های موسیقی پیچیده است. پر از انواع نوشته های رمزی، نت های شانزدهم و سی و دوم و علامت های عجیب دیگر. برگرداندن درست همه ی این ها کم و بیش غیرممکن است و اگر هم بشود، و اگر بشود آن ها را به صدا های درست ترجمه کرد، تضمینی نیست که آدم های دیگر هم درست درک شان کنند یا ارزش معنای درون آن ها را بفهمند. تضمینی نیست که آدم ها را خوشحال کند.

چرا باید ساز و کار زندگی آدم ها این همه بغرنج باشد؟

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *