راهی برای رهایی

سرم را برگرداندم. صدایی از دور مرا میخواند. عقب تر ایستادم و همه جا را نگاه کردم. کسی نبود .

انگار چیزی در درونم تهی شده بود. جای خالی که نمی دانم با چه پر می شود. وقتی نشستم فکر کردم

به نتیجه ای نرسیدم و درونم چیزی طلب می کرد. خدا خدا کردم و خواستم تا بفهمم چه میخواهد این روح

وای که به چه عذابی دچار می شویم وقتی خسته و گرفته در پی چیزی می گردیم که خودمان هم

نمی دانیم چیست و کجا می شود پیدایش کرد.

چند صفحه به انتهای کتابی که در حال خواندنش بودم مانده بود.مشغول آن شده بودم که حس کردم یه چیز در این

میان گم شده و مانند سوزنی در انبار کاه نمی توان پیدایش کرد. ناچار همه چیز را رها کردم  و به فکر کردن روی آوردم.

درست در لحظه ای که فکرش را نمی کنی و اصلا منتظر چیزی نیستی ناگهان متوجه می شوی آن تهی

بودن رفع شده اصلا چه بود از کجا آمد. این حس بینهایت طلب چه میخواست که حالا نمی خواهد.

یک وقت هایی درون آدمی حس هایی قلیان می کنند و بروز و ظهورشان پیوسته تو را درگیر می کنند.

گنگ و مبهم به اطراف می نگری. باید بیشتر فکر کنی. بیشتر سرت را به کار بگیری.

ناگهان به خودت و مغزت می گویی دست نگه دار و آرامشی می طلبی.

گاه تکرار واژه ها و جملات لازم است تا باز هم به خودت برگردی. با خودت که درگیر می شوی تنها راه برای

رهایی این است که به خودت نپیچی و گره ها را بیشتر نکنی . بگذاری همه چیز طبق روال بگذرد و بی خیالانه

رفتار کنی کم کم این حس برطرف می شود و تو سرمست و آزاد باز هم به روزهای خوبت می رسی.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *