هنر تبدیل شدن به قورباغه

تا آمدم شروع به نوشتن کنم ناگاه صدای باران را شنیدم. باران که چه عرض کنم، رگباری‌ست که بر زمین می‌کوبد. زمین هم آخ نمی‌گوید و تند و تند آب می‌خورد تا برای مدتی سیراب باشد و بتواند این ماه رمضان را بدون تشنگی روزه بگیرد.

ما هم که نمی‌‌فهمیم که روز و شب کی از راه می‌رسد. تا تکان می‌خوریم دوباره شب می‌شود و می‌فهمیم امروز هم کلی کار داشتیم که انجام نشد.

داشتم فکر می‌کردم همیشه خودم را با لگدهای یک من درونی که مصمم‌تر از همه است به سمت نوشتن کشاندم. مثل همین حالا که می‌خواستم در بروم و سریال ببینم. او گفت نه نه اول برو یادداشتت رو منتشر کن بعدش پی کار دیگه‌ای برو. با اینکه سختگیر است اما دوستش دارم چون اگر او نبود، سرزنشگر درونم مرا قورت داده بود و الان اینجا نبودم.

امروز به باغ پدربزرگ رفتم. باغ درست کنار خانه‌ی ماست و به زمین‌های کشاورزی می‌رسد. بهار همیشه صدای قورباغه‌ها بلند است و عروسی دارند چون کشاورزها بهار که می‌رسد زمین‌ها را برای کشت آماده می‌کنند و همه‌جا پر از آب است. قورباغه‌ها هم عاشق آب، بدون ذره‌ای تردید توی آب می‌پرند و خوش می‌گذرانند.

هوا آنقدر خوب بود که نفس کشیدم و ریه‌هایم را پر از هوای بهاری کردم.

دیروز در دوره‌ی طنز بانک تمرینی داشتیم که موضوعش از این قرار بود:

کتابفروش مجنونی که سال‌هاست فقط یک کتاب خاص را می‌فروشد.

انقدر این چند روز صدای قورباغه‌ها را شنیدم تحت تاثیر بودم و داستانک زیر شکل گرفت.

در کتابفروشی‌اش پرنده پر نمی‌زد. اما آن روز برعکس تمام روزها کتابفروشی آنقدر شلوغ شده بود که نمی‌توانستی میان قفسه‌ها دور بزنی. کاغذی روی در ورودی چسبانده شده بود: رونمایی از کتابی که هیچکس آن را نمی‌خواند.

عنوانش آنقدر جذاب بود که من هم وارد کتابفروشی شدم. از چند نفر پرسیدم که منتظر چه هستند اما همه شبیه من از سر کنجکاوی آمده بودندتا ببیند چه خبر است.

پچپچه‌ها تمامی نداشت. تصور می‌کردم توی گوشم پشه‌ای مدام وز وز می‌کند. تحملم داشت تمام می‌شد که ناگهان همه ساکت شدند. روی پنجهایستادم تا جلو را ببینم.

چشمم به دختری خورد که روسری کوچک سبز چمنی‌اش را به زور زیر گلویش گره زده بود و موهای فر قرمزش را روی پیشانی‌ ریخته بود.

لحظه‌ای تصور کردم دارم آنه‌شرلی را می‌بینم، آن هم از نوع ایرانی‌اش.

صدایش باعث شد از تخیلاتم به واقعیت پرت شوم: من شما رو اینجا دعوت کرده بودم؟

همه با قیافه‌ایی متعجب به یکدیگر نگاهی کوتاه انداختند و دوباره پچ پچ‌ها آغاز شد.

قهقهه‌ای زد که باعث شد همه سرجایشان میخکوب شوند.

-آها بخاطر رونمایی از اون کتاب اومدین. راستش باید بگم کتابش تموم شده اما من حرف‌های زیادی دربارش دارم. از بچگی اینکتابفروشی رو گردوندم تا به امروز برسم. بین شماها کسی هست که دائم به اینجا سر بزنه؟

کسی چیزی نگفت. و او ادامه داد: اسمم فرنوشه. به نظرم فقط یه کتاب توی دنیا هست که همه باید بخونن. شاید بهتر باشه شما رو به قفسه‌هایکتابخونم ارجاع بدم و بیشتر از این حرف نزنم.

تا این را گفت جمعیت به سمت قفسه‌ها رفتند. من هم از نزدیک‌ترین قفسه کتابی را بیرون کشیدم که رویش نوشته بود: هنر تبدیل شدن به قورباغه.

با خودم گفتم: آخه این چه اسم مزخرفیه که روی کتاب گذاشتی. مگه کسی‌ هم هست که دوست داشته باشه به قورباغه تبدیل بشه؟

آن را سر جایش برگردانم و کتاب دیگری برداشتم. دوباره همان بود. نگاه کردم دیدم تمام کتاب‌های کتابخانه شبیه هم است. صدای مردم درآمده بود.

دیدم فرنوش دارد به سمتم می‌آید. آنقدر محکم راه می‌رفت که زمین به لرزه درآمده بود.

یک آن ترس برم داشت و کتاب از دستم رها شد.

لبخند مرموزی زد و گفت: نمی‌خوای خودت رو معرفی کنی؟

خیلی به من نزدیک شده بود. برای همین قدمی به عقب برداشتم.

-یه معرفی ساده که ترسی نداره.

همه توجه‌شان به سمت ما جلب شده بود.

تا خواستم زبان باز کنم خم شد و کتاب را برداشت. آن را به سمتم گرفت و فوتش کرد. گرد و غبارش چشمم را سوزاند.

– اون روزی که بدنیا اومدم قورباغه‌ها تمام شهر رو گرفته بودن. پدربزرگم می‌گفت کم مونده بود منو یه قورباغه‌ی عظیم‌الجثه قورت بده اما یهقورباغه‌ی دیگه نجاتم داد.

از اون روز تصمیم گرفتم با قورباغه‌ها زندگی کنم و روایتگر داستانشون باشم.

انگشتش را به سمت من گرفت و گفت: ایشونم یکی از همون قورباغه‌هاست ولی خودش خبر نداره.

از چرندبافی‌اش سرم داشت گیج می‌رفت. عینکم را روی صورتم جابه‌جا کردم و گفتم: انگاری ما رو دست انداخته. هیچکس وارد این کتابفروشینمی‌شد اومده تبلیغات الکی زده که یه ملت رو جمع کنه و کتاب «هنر تبدیل شدن به قورباغه» رو بفروشه.

-آخه کی دلش می‌خواد قورباغه شه. جمع کن بساطتت رو.

از توی آستینش تکه پارچه‌ای بیرون کشید و آن را به سمتم پرت کرد. می‌خواستم اعتراض کنم که دیدم لای عینکم ایستاده‌ام و چشمانم هیچ جا رانمی‌بیند.

فرنوش روی پایش نشست و گفت: آخی تا حالا یه قورباغه‌ی عینکی ندیده بودم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *