نوشتن با کلماتی که مختوم به “وس” هستند

نوشتن با کلماتی که مختوم به “وس” هستند

سرما خورده بودم و حوصله ی نوشتن صفحات صبحگاهی را نداشتم گفتم بهتر است اول صبحانه ام را بخورم بعد سراغ نوشتن بروم. برای همین بعد از اینکه صورتم را شستم صبحانه را آماده کردم و تصمیم گرفتم حین خوردن صبحانه قسمت اول یک سریال را هم ببینم. در واقع داشتم نوشتن را عقب می انداختم. بعد از تماشای بخشی از فیلم، جمله ای در فیلم ذهنم را درگیر خود کرد.

در سریال جیران کسی که نقش ناصرالدین شاه را بازی می کرد گفته بود: همچنان افسوس می خورم و کابوس می بینم. هم نشینی دو کلمه هم قافیه در یک جمله باعث شد از آهنگش خوشم بیاید. و همینطور که فکر می کردم کلماتی شبیه آن ها در ذهنم ردیف شدند و تصمیم گرفتم کلمات را بنویسم. بعد از نوشتن آن ها در گوگل سرچ کردم تا ببینم باز چه کلماتی مختوم به وس هستند. سپس در یک یادداشت آن کلماتی که به ذهنم رسیده بود و همچنین بسیاری از کلماتی که با سرچ خوانده بودم را در متنی استفاده کردم و متن زیر شکل گرفت که برای خودم غافلگیر کننده بود چون کلمات داشتند یک چیزی شبیه داستان را شکل می دادند.

 

 

نمونه ای که نوشتم

افسوس، دلتنگت بودم و تو را در کابوسی دیدم. شبیه پرنده ای در قفس بودی و از من و تمام دنیا مایوس شده بودی. حالم بد شد وقتی تو را در آن وضعیت دیدم. فانوسی در دستانم بود تا در آن تاریکی صورتت را ببینم. جادوگری دور و برمان می پلکید. در رویایی منحوس گیر کرده بودم. هر چه می خواستم فریاد بزنم نمی توانستم.

دستم را روی لب هایم کشیدم و دیدم دوخته شده است.  به جادوگر نگاهی انداختم. شرارت از صورتش می بارید. من و تو در تمام روزهایی که کنار هم بودیم چنان با هم مانوس شدیم که کسی باور نمی کرد وقتی قلب هایمان لب به سخن باز می کرد دورادور حرف هم را می خواندیم.

یک بار که خشم چون ویروس بینمان پخش شد برای مدتی دیگر نمی توانستیم صدای قلب یکدیگر را بشنویم. اما در کابوس وقتی دیدم این قدرت را داریم در میان تمام آشوبی که گریبانم را گرفته بود حس خوبی را هم تجربه کردم. ناگهان به خیابانی پرت شدم. وسط خیابان ایستاده بودم و همه ی ماشین ها بوق می زدند تا کنار بروم.

چراغ اتوبوسی چشمانم را داشت کور می کرد. دستم را سایبان صورتم کردم و دقیقا همان زمان بود که با ترس خودم را به شانه ی خیابان پرت کردم. انگار به عهد دقیانوس پرت شدم و کسی صدایم می کرد گروس بیدار شو چقدر خودت را لوس می کنی. درون خوابم دوباره انگار به خواب رفته بودم و در عهدی که هزاران سال با زمان خودمان فاصله داشت بیدار شدم.

بلند شدم و با تعجب به دور و برم نگاه کردم. صدای پچپچه ای از بیرون در شنیده میشد: آن جاسوس باید سرش بالای دار برود. البته فرمانده گروس باید فرمان بدهند. نمی دانم چرا بیدار نمی شوند.

دوباره وارد شد. کلاه خودی به سر داشت و لباس رزم به تن کرده بود. بدون اینکه من حرفی بزنم گفت الان می گویم برایتان صبحانه را بیاورند. کمی بعد همچنان که در شوک عظیمی فرو رفته بودم، زنی با لباس سفید آشپزی کاسه ای بزرگ را جلویم روی میز گذاشت و تعظیم کرد سپس گفت: این سوپ اختاپوس است و ماهیگران از اقیانوس آوردند. می گویند وقتی این را بخورید قدرتتان چند برابر خواهد شد.

چشمانم با این استدلال و خرافات ها داشت از حدقه آویزان میشد. اما سرم را پایین گرفتم و تنها به محتویات کاسه چشم دوختم. اول صبحی با دیدن آن مخلوط با آب کدری که داشت می خواستم بالا بیاورم. تازه فهمیدم مدتی است تیفوس سراسر کشور را گرفته است. برای اینکه من درگیر نشوم در اتاقی از من محافظت می کنند. فرماندهان سپاهم یکی از یکی چاپلوس تر بودند و فهمیدم در همه ی عهد ها منافع خود بر منافع دیگری که حتی شاه مملکت هم باشد ارجحیت دارد و نمی توان به کسی اعتماد کرد.

یکی از روستاییان برای اینکه دست به دامن من بشود و دکتر بفرستیم تا پسرش را درمان کند برایم خروس آورده بود اما او را به داخل راه ندادند و می ترسیدند او نیز تیفوس داشته باشد.

همه چیز داشت معکوس میشد و من دلم می خواست زودتر از کابوسم بیرون بیایم. انگار ساعت ها و حتی روزها خوابیده بودم که در تمام اعصار در حال گشت و گزار بودم. گویا داشتم دنیای موازی را به چشم می دیدم که مثلا در یک قرن پیش اگر بودم برای خودم شاه می شدم یا در آینده عشقی مجنون وار گریبان زندگی ام را می گیرد. در قاموس یک مرد نبود که بخواهد عشقش را در قفسی تنگ و تاریک تنها بگذارد.

مجبور شدم یک قاشق از سوپ اختاپوس را بخورم و با همان اولین قاشق به سرزمین دیگر پرت شدم. آنجا چون ققنوسی بر فراز آسمان به پرواز در آمده بودم و چه نیک سرنوشتی داشتم گویا آنجا آخرین نقطه ی تاریخ بود. گویا من در بالاترین قسمت آسمان به وصال یار رسیده بودم.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *