در خواب و بیداری

۱۵:۴۰ باد می‌وزد و من هنوز خوابم می‌آید. خورشید می‌تابد، هنوز خوابم. خورشید می‌خوابد و همچنان چشمانم سنگینی می‌کند. آخر این خواب چیست که ما را سخت در خود غرقه کرده و بیداری را از ما قاپیده است.

 

آلبر کامو چه زیبا درباره‌ی عشق می‌گوید:  آدم‌ها یک بار عمیقن عاشق می‌شوند، چون فقط یک‌بار نمی‌ترسند که همه چیز خود را از دست بدهند. اما بعد از همان یک‌بار، ترس‌ها آن‌قدر عمیق می‌شوند که عشق دیگر دور می‌ایستد.

 

چند روزی‌ست که نمی‌فهمم زمان چگونه می‌گذرد اما دلم نمی‌آید نوشتن در اینجا را رها کنم. می‌نویسم حتا اگر چند جمله‌ی کوتاه و مختصر از روزم باشد.

لپ‌تاپی که الان دارم با آن می‌نویسم را وقتی سال دوم هنرستان بودم خریدم. هدیه‌ی تولدم بود. چون آن سال تازه وارد رشته‌ی کامپیوتر شده بودم و به لپ تاپ نیاز داشتم. الان حدودن ۱۰ ساله است. دوستش دارم اما دیگر صدایش شبیه جاروبرقی شده و فن‌اش مشکل پیدا کرده. امروز رفته بودم تا لپ‌تاپ جدیدی بگیرم. از قبل درباره‌ی مارک و مدلش تحقیق کردم. درست همین موقع که من می‌خواهم بگیرم می‌گویند همه چیز بالا رفته است. خدایی کی قرار است انقدر در نوسان نباشیم؟

از چند فروشگاه قیمت گرفتیم. یکی هم گفت فردا قیمت می‌دهد. حالا باید تصمیم بگیرم آیا آنچه انتخاب کردم را با این قیمتی که می‌گویند بگیرم یا انتخاب دیگری داشته باشم.

ساعت ۱۹ جلسه‌ی سوم حرکت کلمات بود. فقط ۲۰ دقیقه است اما آنقدر پربار و لذت‌بخش است و در میان کلمات می‌گذرد که دلت نمی‌خواهد تمام شود.

مقاله‌ی کلمات محبوبم هم گویا کش آمده و هر چه می‌نویسم تمام نمی‌شود. (نه اینکه از صبح تا شب داری می‌نویسیش 😐 ) این که توی پرانتز آمد صدای ذهن سرزنشگرم بود. نوشتم اما با لبخند از کنارش رد می‌شوم تا مبادا شیشه‌ی نازک دلم ترک بردارد.

روز را کم می‌آورم و در شب غرق کار می‌شوم. ناگهان ساعت یک می‌شود باز من می‌مانم و خوابی که دیر شده است.

شاید اگر اینجا قول بدهم زودتر بخوابم.

 

تلنگر روز

اینو امروز توی استوری امیرعلی قاف خوندم که یکی از مخاطبینش در جواب یه استوریش ریپلای کرده بود:

هوشنگ ابتهاج در ۹۱ سالگی، در حالی که مهم‌ترین غزل‌سرای معاصر فارسی و یکی از محبوب‌ترین و معقول‌ترین چهره‌های ملیه می‌گه: «کلا راه رو اشتباه اومدم و از اول باید می‌رفتم دنبال موسیقی».

یعنی مطلقا هیچ تضمینی نیست که آدم روزی از خودش و کاری که کرده راضی باشه…

 

شعر روز

غزل شماره‌ی ۱۳۸۰/ مولانا

دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم

چندانک سیلی می‌زنی آن می نیفتد از سرم

شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود

شب‌پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم

ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه

زیرا که بی‌حقه و صدف رخشانتر آید گوهرم

اینک سر و گرز گران می‌زن برای امتحان

ور بشکند این استخوان از عقل و جان مغزینترم

آن جوز بی‌مغزی بود کو پوست بگزیده بود

او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم

لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او

شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در منظرم

چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر

در کوی عیسی آمدی دیگر نگویی کو خرم

ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله

در زفتی فارس نگر نی بارگیر لاغرم

زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او

زیرا که کبر عاشقان خیزد ز الله اکبرم

ای دردهای آه گو اه اه مگو الله گو

از چه مگو از جان گو ای یوسف جان‌پرورم

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *