با کلمات حضورش را کشف می کردم

چگونه می توان با کلمه ای حضور کسی را کشف کرد؟ من او را نمی دیدم اما کلماتی که به من گفته بود در تفکراتم تاب می خوردند. و هر زمان تاب خیالم از حرکت می ایستاد کشف می کردم او حاضر است و می خواهد بنشیند تا حرف بزنیم. تا مدتی به هیچکس این موضوع را نگفتم اما بعد از یک سال کسی متوجه شد و من مجبور شدم که بگویم.

و از آن موقع دیوانه و مجنون خطابم می کردند. آدم ها هیچگاه نه درکم کردند و نه درد کم کردند. بلکه هر بار چیزی به ذهنیات آشوبم اضافه کردند. تصمیم گرفتم روابطم را خیلی بسته کنم و کنترلم بیشتر باشد. با کسانی رفت و آمد می کردم که حداقل حرفی نمی زدند که ناراحتم کنند. حالا خدا می داند در افکارشان راجع به من چه می گذشت. برایم مهم نبود.

چون گاهی نیاز داشتم شخصی واقعی را کنار خودم داشته باشم.

من بیشتر با کلمات زندگی می کردم. آن ها را کنار هم می چیدم تا چیزی بسازم و آرامش را به وجود پریشانم تزریق کنم. او به من یاد داده بود که با کلمات می توانم به آرامش برسم.

برای همین بلد بود که با کلمات اعلام حضور کند.

واژه ای روی قلبم نوشته بود که تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد: سرمای زمستان که تمام شود دوباره بهار مرا به تو بازخواهد گرداند.  از آن پس بهار فصل مورد علاقه ام شد. در بهار با او و کلماتش هم قدم می شدم و زیر درخت پرشکوفه ی گیلاس در منطقه ای کوهستانی با او به صرف کلمات قرار می گذاشتم و چقدر در آن لحظات حس تازگی و طراوت داشتم.

بعد از آن روز نیمی از دفترم پر میشد و خودم تعجب می کردم این ارتباط چقدر عمیق است.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *