گاهی نمی شود از نو آغاز کرد…

دراز  کشید. تا خواب به چشمانش رسید سر و صدایی از خانه ی همسایه بیدارش کرد. تلاش کرد تا دوباره به خواب رود. روی تخت غلت خورد. صدای خر و پف های متعدد و کشدار شخصی در خانه او را ترساند.به ناچار از جایش بلند شد و به دنبال صدا راه افتاد. از در اتاق خواب که بیرون رفت، صدا نزدیک و نزدیک تر شد. وارد هال شد و کورمال کورمال سمت کلید برق رفت . لامپ روشن شد. با روشن شدن فضا یکه خورد و ناخودآگاه چند قدم عقب رفت.

آنقدر خسته بود که روی مبل خوابش برد.نزدیک تر رفت. صورتش را نظاره کرد. چین های پیشانی اش بیشتر شده بود و موهای کنار شقیقه اش سفید تر. اما سبیل هایش مثل همیشه مشکی مشکی بود. چه مظلومانه سرش را به پشتی مبل تکیه داده و خوابیده بود. دهانش کمی باز مانده بود.

نگاه کرد و در میان اشکی که در چشمانش جمع شده بود لبخند زد.

خاطره ای در ذهنش مرور شد. روزی که او و برادرش خسرو سن کمی داشتند و برای اینکه پدر سرشان داد زده بود می خواستند تلافی کنند. وقتی پدر خوابش برد، چند انگور در دهان نیمه بازش گذاشتند. با لبخند های شیطنت آمیز فضا را ترک کردند و مشغول بازیگوشیشان شدند.

با سرفه های متعدد پدر به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. اما سرفه ها قطع شدنی نبود و اوضاع جدی تر از این حرف ها بود. از اتاق به سمت هال رفتند. صورت پدر کبود شده بود و نمی توانست درست نفس بکشد.

مادر خودش را رسانده بود اما کمکی از او ساخته نبود. آن دو مستاصل و پشیمان زیر لب گفتند: غلط کردیم و ملتمسانه خواستند تا پدر نفس بکشد.

او را به بیمارستان بردند  و خدا را شکر کردند که انگور ها عامل خفگی نشد.

حالا سارا روبروی پدرش ایستاده. پدری که مدت هاست او را ندیده بود. چقدر در طی این مدت شکسته تر شده بود. اشک هایش را پاک کرد. دلش می خواست یک دل سیر پدر را در آغوش بگیرد و ببوسد. به جبران چند سالی که او را ندیده بود. آرام نزدیک شد. گونه اش را بوسید. رویش را برگرداند تا به اتاقش برود که صدایی او را فراخواند: سارا دخترم. و او رو برگرداند. چند قدم را به سرعت برداشت تا ثانیه ای را برای در آغوش کشیدن پدر از دست ندهد.

سرش را روی شانه اش گذاشت و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود. چجوری فهمیدی برگشتم.

-از داداشت  شنیدم. حالا انقدر غریبه شدم که باید از زبون کس دیگه ای بشنوم برگشتی… تا فهمیدم اینجایی چیزی بهت نگفتم. می دونستم اگه بهت بگم شاید هنوز دلت نخواد منو ببینی. برای همین تا متوجه شدم چند روز مرخصی گرفتم که بیشتر بتونم پیشت باشم.

از آغوش پدر جدا شد. حالا چند قدم با هم فاصله داشتند: بابا من همیشه فکر می کردم بعد از اون اتفاق و رفتنم، دیگه اونقدری برات مهم نیستم. اما چقدر در حقتون کوتاهی کردم.

به قاب عکسی روی دیوار چشم دوخت. اشک امانش نداد؛بابا جون به نظرت مامان منو می بخشه؟

 

و چقدر دنیا بزرگ و لحظات محدودند. ای کاش گاهی زمان به عقب بر می گشت!

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *