مردی میان نوشته ها

از روزی که یادم هست نامه مینوشت. همه ی نامه ها بدون مقصد بودند و خطاب به یک فرد خیالی .

عاشق نوشتن بود. هر روز چند ساعتی از اتاقش بیرون نمی آمد و همینطور ممتد در حال نوشتن بود.

برای حرف زدن با من هم زمان های خاصی را برنامه ریزی می کرد. پس از سال ها ، روزی دیدم روی مبل ولو شده و با کنترل از این شبکه به آن شبکه می پرد. با تعجب نگاهش کردم اما او اصلا حواسش به من نبود.

همان لحظه دکمه ی قرمز کنترل را فشرد و تلویزیون خاموش شد. خودش را جمع و جور کرد و چشمش به من

افتاد و گفت: خدا رو شکر این همه سال بیشتر وقتمو صرف نوشتن کردم چون توی این جعبه ی جادویی هیچ

چیز بدرد بخوری پیدا نمیشه.

بهت زده و بدون حرفی به سر تا پایش نگاهی گذرا انداختم.
از جایش بلند شد و گفت: باز هم می روم به اتاق کارم تا بنویسم دو ساعت بعد برمیگردم.

همینطور که داشت می رفت صدایش کردم، رویش را برگرداند . گفتم: حالا چی شد بعد این همه مدت یه سراغی از این ور دنیا گرفتی؟
سرش را خاراند و گفت: وسط یه داستانی یهو گیر افتادم گفتم شاید این گره با لم دادن روی مبل باز شه.

باز نشد که هیچ کورترم شد.

به سرعت جوابم را داد انگار اگر کمی بیشتر میماند وقتش دزدیده می شد.

در کوبیده شد، نمی دانم دوباره قرار بود خالق چه اثری باشد. تا آن روز دو اثر چاپ کرده بود و به شدت مورد توجه قرار گرفته بود.

قطعا برای من نیز مایه ی افتخار و مباهات بود.اگر همسر یک نویسنده باشی سختی های خاصی را به دنبال دارد مخصوصا برای هزینه های زندگی…

البته وقت هایی هم بود که با هم به پیاده روی می رفتیم. همینطور که داشتم با او صحبت می کردم ، او ناگهان با دیدن چیزی در خودش فرو می رفت و به جایی خیره می شد و انگار دیگر صدایم را نمی شنید.

دیگر به این حالاتش عادت کرده بودم . زندگی با خالق شخصیت ها هیجان انگیز است اما گاهی به بعضی از

شخصیت ها حسودیم می شد که چقدر برایش مهم اند . اوایل همیشه این را به او می گفتم و او هم که آن

زمان حوصله اش بیشتر بود آنقدر درباره این موضوع با من حرف میزد تا قانع شوم.

سنش که بالاتر رفت بی حوصله شد و حس می کردم بیشتر خودش را میان نوشته هایش غرق می کرد.

یک بار گفت: من این روزها باید از تمام فرصتم برای خلق یک اثر جدید استفاده کنم زیرا همینطور که سنم

بالاتر می رود قدم قدم به مرگ هم نزدیکتر می شوم.

این حرفش مرا چنان آزرد که با تمام وجودم از صبوری های چندین ساله ام که انگار در دل مانده بود گفتم: پس من چی؟! مگر من کمتر از تمام شخصیت هایی که ساختی برایت بودم؟

همیشه گفتم خب اینجا صبر کن بهش اجازه بده تا پیشرفت کنه. نمی دونستم قراره تا پیری همینطور باشی

و حتی هر چی میگذره من توی چشمت دیگه یه همسر و همراه نباشم بلکه فقط یه کلفت باشم که موقع شام

و ناهار برات غذا میاره.

دلم می خواد بیشتر با تو وقت بگذرونم. انگار اونطور که باید توی جوونی با هم نبودیم حس می کنم این

سی سال زندگی فقط نصفشو با من گذروندی بقیه رو توی اون اتاق بودی، بدون اینکه به من فکر کنی.

یه شبایی هم روی میز کارت خوابت میبرد، وقتی در اتاق باز می کردم و خستگی توی صورتتو می دیدم دلم نمیومد بیدارت کنم.
میدونم تو به تنهایی نیاز داری اما این درست نیست که بیشتر اوقات منو هم توی تنهایی رها کنی.

حرفا زیاده برای گفتن و من نمیخوام بیشتر از این بگم چون تو برام انقدر مهمی و دوستت دارم که پیشرفتت باعث افتخار و خوشحالی منم هست فقط میخوام بگم کاش منم یکی از شخصیتای داستانت بودم کاری کردی که به اونا هم حسودیم میشه…

از اول تا آخر حرف هایم فقط گوش کرد. تا دید حرفم تمام شد به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و در یک جمله گفت:

شخصیت های داستانم وقتی داستان تموم میشه اونا هم برام به پایان میرسن اما تو هیچوقت برام اینطور نیستی من تو رو برای همیشه میخوام.

و در ذهنم تکرار شد: احساساتی ترین مردان نویسنده و شاعر هستند همان هایی که با واژه ها قلبی را به تپش می اندازند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *