دست از کلمات نمیکشم
مادر پماد ریحان را به شانهی راست و گردنم مالید و ماساژ داد. الان کمی بهترم. پماد ریحان از آب برگ تازه گیاه ریحان و
مادر پماد ریحان را به شانهی راست و گردنم مالید و ماساژ داد. الان کمی بهترم. پماد ریحان از آب برگ تازه گیاه ریحان و
شنبه است اما شبیه جمعه. شق و رق نشستهام و بالشت گردنی صورتی را دور گردنم گذاشتهام. بالشتم شبیه گوزن است. چشم و شاخ هم
چند روزیست که بیشتر میخوابم و از ساعات صبحم کاسته میشود. اما امروز روز مفیدی بود. کتاب پرنده به پرنده خواندم. برای ریحانه نامه نوشتم.
نمیدانم کی شب شد. زود شب میشود انگار. زود هم روز میشود. میبینم آخر شب شده و هنوز نوشتهای منتشر نکردم. قرار بود فردا تهران
کتاب «تو این فکر بودم که تمومش کنم» را امروز از ساعت ۱۱:۲۰ صبح شروع کردم تا ساعت حدودن یک ظهر خواندم و به پایان
میخواهم نوشتن را شروع کنم که این ترانه سر و کلهاش در ذهنم پیدا میشود: حالا که میروی همراه جادهها، برگرد و پس بده تنهایی
نمیدانم این چه حس مزخرفی است که وقتی نوشتهی بقیه را میخوانم تصور میکنم از من بهتر مینویسند. بعد به خودم میگویم ببین ولش کن.
ناراحتم از کم نوشتن. از طفره رفتن و دور شدن. از منتشر نکردن و فرار کردن. اما باز برمیگردم. همیشه دوباره به نوشتن میرسم به
جمع میشوم. کم میشوم. به ریاضی و حساب بازگشتم. مدام چیزی در من زیاد میشود و تصور میکنم باید کمش کنم. کم که میکنم گویا
کشان کشان خودم را آوردم اینجا تا حداقل چند جمله بنویسم و بروم بخوابم. چون چشمانم دارد میرود. امروز کمی بیحوصله و کسل بودم اما
مادر پماد ریحان را به شانهی راست و گردنم مالید و ماساژ داد. الان کمی بهترم. پماد ریحان از آب برگ تازه گیاه ریحان و
شنبه است اما شبیه جمعه. شق و رق نشستهام و بالشت گردنی صورتی را دور گردنم گذاشتهام. بالشتم شبیه گوزن است. چشم و شاخ هم
چند روزیست که بیشتر میخوابم و از ساعات صبحم کاسته میشود. اما امروز روز مفیدی بود. کتاب پرنده به پرنده خواندم. برای ریحانه نامه نوشتم.
نمیدانم کی شب شد. زود شب میشود انگار. زود هم روز میشود. میبینم آخر شب شده و هنوز نوشتهای منتشر نکردم. قرار بود فردا تهران
کتاب «تو این فکر بودم که تمومش کنم» را امروز از ساعت ۱۱:۲۰ صبح شروع کردم تا ساعت حدودن یک ظهر خواندم و به پایان
میخواهم نوشتن را شروع کنم که این ترانه سر و کلهاش در ذهنم پیدا میشود: حالا که میروی همراه جادهها، برگرد و پس بده تنهایی
نمیدانم این چه حس مزخرفی است که وقتی نوشتهی بقیه را میخوانم تصور میکنم از من بهتر مینویسند. بعد به خودم میگویم ببین ولش کن.
ناراحتم از کم نوشتن. از طفره رفتن و دور شدن. از منتشر نکردن و فرار کردن. اما باز برمیگردم. همیشه دوباره به نوشتن میرسم به
جمع میشوم. کم میشوم. به ریاضی و حساب بازگشتم. مدام چیزی در من زیاد میشود و تصور میکنم باید کمش کنم. کم که میکنم گویا
کشان کشان خودم را آوردم اینجا تا حداقل چند جمله بنویسم و بروم بخوابم. چون چشمانم دارد میرود. امروز کمی بیحوصله و کسل بودم اما
آخرین دیدگاهها