اینجا ما گرفتار میشویم و مدام کاری را عقب میاندازیم و میگوییم خب الان بیشتر لذت ببرم حالا بعدن انجامش میدم. من این روزها عمیقن دارم همچین حسهایی را تجربه میکنم. دوپامینم شدیدن به سمزدایی نیاز دارد وگرنه به تعویق انداختن کارها ممکن است در آینده باعث حسرت شود و پشیمان شوم که چرا فلان چیز را زودتر ننوشتم یا انجام ندادم. همهی اینها را باید با چشمی باز دید و آگاه بود. زمانی که تحریک میشویم بایستیم و از خود بپرسیم فلان کار را که انجام دادم چه چیز مهمی برایم داشت؟ آیا چند ساعت گشتن در اینستا چیز مفیدی برایم داشت؟ پس اگر نداشت میزان استفاده از آن را کاهش دهم.
به نظرم آدم اگر تمرکزی بدست آورد باید مثل چی به آن بچسبد تا رها نشود. کارهایی که انجام نمیشوند ذهن را شلوغ میکنند و ناگهان شاهد منفجر شدن ذهن خواهیم بود و به جایی میرسیم که انقدر ذهنمان درگیر کارهای نکرده است روی کاری که شروع کردیم هم نمیتوانیم متمرکز شویم. مثلن داریم کتاب میخوانیم به این فکر میکنیم که وای امروزم موسیقی تمرین نکردم و آن لحظه تمرکزمان نیست و نابود میشود هیچ، استرس هم میگیریم که این همه زمان داشتم اما خیلی کم برای موسیقی وقت گذاشتم.
در حالی که این حس فایدهای ندارد اما تا انجام نشود همانطور آزارمان میدهد. تا میتوانیم باید کارهایی که توی ذهن میآید را یادداشت کنیم و به ترتیب در طول هفته به همهشان برسیم تا ذهنی آزاد و متمرکزتری داشته باشیم وگرنه وسط این همه شلوغی جهان، غاراشمیش بودن اوضاع ذهنمان، زندگی را برایمان تحملناپذیر میکند. حالا به این فکر کنیم چه کارهایی را باید در طول این هفته انجام دهم؟ هر کار قرار است در بلندمدت چه اثری روی من داشته باشد؟ اگر اثرش خیلی مثبت است پس چرا بیشتر برایش زمان نگذارم؟
وقتی از خودمان سوالات درست میپرسیم راحتتر میتوانیم ذهنمان را متقاعد کنیم و به جای شلوغتر کردن اوضاع همدلی را آغاز کنیم. در همین موارد است که آدم میتواند دوام بیاورد و بگوید خب خداروشکر این هم انجام میشود و میتوانم نفس راحتی بکشم نه اینکه مدام با انجام ندادنش روی ذهن و اعصاب خودم راه بروم و غر بزنم.
چیزی که به آن نیاز دارم شکستن مقاومتهای درونیست وگرنه همهی ما دست و پا شکسته هم که شده بلدیم برای خودمان برنامهریزی کنیم.
گاهی هم تصور میکنیم کارهایی که انجام دادیم بیثمر بودهاند چون آنقدر درگیر پاداشهای لحظهای شدیم یادمان رفت برای بدست آوردن نتایج خوب باید بیشتر تلاش کنیم و صبور باشیم که صبوری کاریست که در نیمی از مسیر موفقیت باید با آن همقدم شویم.
۳.
روزهای شنبه و یکشنبه به روستا میآییم چون نوبت پدر است که پیش مادربزرگ و پدربزرگم بماند. چون مدتیست که او توان انجام کارهایش را ندارد. هر بار که او را میبینم غمگین میشوم چون میبینم چه روزهای سختی را میگذراند. آدم حتا دلش نمیخواهد دشمنش هم به همچین وضعیتی دچار شود چه برسد به عزیزانت. آدم هیچوقت دلش نمیخواهد کسانی که دوست دارد از دنیا بروند اما قانون دنیا این است و نمیتوان تغییرش داد اما میشود از خدا خواست که بهمان رحم کند و بدون هیچ رنجی ما را از دنیا ببرد یا حداقل رنج کمی داشته باشیم. امشب شب قدر است. الان که دارم می نویسم از تلویزیون صدای دعای جوشن کبیر را میشنوم و می خواهم خدای عزیزم الغوثهای این شبهایمان را بشنود و در هر وضعیتی هستیم نجاتمان دهد چون تنها او نجاتدهندهی ما در هر شرایطی است.
او بهترین رفیق، بهترین یار و یاور، بهترین دلیل برای زیستن، بهترین راه برای گریز از ملال، بهترین شاهد، بهترین شنوا برای خواستههایمان، بهترین کسی که رازمان را میتوانیم به او بگوییم، بهترین در هر چیزیست و هر چه صفت خوب است همه مخصوص اوست. دعای جوشن کبیر را دوست دارم آدم را از همه چیز جدا میکند و تنها به او میرساند. با خودت میگویی دل بستن به آدمها فایدهای ندارد. تنها باید به او دل بست و تا همیشه با او ماند. اینگونه قطعن زندگی بهتری خواهیم داشت. من هر وقت از او دور شدم حالم آنقدر بد شد که نمیدانستم چطور خوبش کنم. وقتی دوباره به او بازگشتم آرامش تمام وجودم را پر کرد. او دلیل آرامش وجودمان است وگرنه ما چه کسی را داریم که حالمان را بفهمد و مرهمی باشد برای دردهایی که هیچکس نمی تواند تسکینش دهد. چه کسی قلبهای شکستهمان را التیام ببخشد جز او چه کسی تمام چینیهای هزار تکه را بلد است بند بزند که ذرهای مشخص نباشد. طوری که مثل روز اولش شود. قلبهای ما نیز میان دستان پر مهر او آرام میشود.
۴.
امروز هم طبیعت صدایم کرد. کتاب آخرین انار دنیا که تازه شروعش کردم را برداشتم. دلم میخواست دقایقی توی باغ بنشینم و کتاب بخوانم. چون میخواستم راحت بنشینم صندلیای را هلک هلک تا باغ حمل کردم. راستش دستم درد گرفت اما میارزید. آن را در جایی از باغ گذاشتم و رویش نشستم. هوا آنقدر ملس و بهاری بود که دلت میخواست چشمانت را ببندی و نفس عمیق بکشی.
تایمر گوشی را روی ۳۰ دقیقه تنظیم کردم. کتاب را باز کردم. نشان بنفش رنگ به من میگفت که تا صفحهی ۳۲ خواندهام و باید از آنجا ادامه بدهم. پدربزرگ هم داشت در باغ قدم میزد. وقتی حوصلهاش از خانهنشینی سر میرود به سمت باغ قدم برمیدارد تا حال و هوایش عوض شود. بالاخره خودش را مشغول میکند یا جاروهای مشتریها را میبندد یا در باغ است. مادر میگفت که او دارد مگسهایی که روی درخت مینشینند و خرابش میکنند را میزند.
از دور دیدمش و مشغول خواندن شدم. در دنیای مظفر صبحدم و محمد دلشیشه غرق شدم. هنوز ربط این دو را با هم متوجه نشدم. انگار دو داستان جدا است. که یک فصل دربارهی مظفر صبحدم است که ۲۱ سال زندانی بوده و همچنان رنگ آزادی را نمیچشد و فصلی دیگر دربارهی محمدی که دلش همچون شیشهای نازک و شفاف است. یک فصل درمیان به هر شخصیت و داستانش میپردازد.
چقدر این غرقگی را دوست دارم. اینکه میتوانی با داستانها وارد جهانی دیگر شوی و آدمهای مختلف را ببینی و غم و شادیشان را لمس کنی.
کمی که گذشت دیدم پدربزرگ دورتر از من، در آفتاب نشسته است. لحظهای از جهان داستان جدا شدم و با خود گفتم یعنی الان دارد به چه فکر میکند. دلم خواست بدانم در ذهنش چه چیزهایی میگذرد. هیچوقت به همچین روزی فکر میکرد؟ تصور میکرد پیر شود و این روزها را ببیند؟ این روزها دلیل زندگیاش چیست؟ از اینکه مادربزرگ بیمار و افتاده شده است چقدر ناراحتش میکند. شاید آنها در ظاهر بلد نباشند ابراز احساسات کنند اما حتمن از دلشان ناراحت هستند. پدربزرگی که خیلی وقتها با وجود اینکه مادربزرگ حالش خوب نیست شوخی میکند و میخندد تا شاید ذرهای در حال او تاثیر داشته باشد. میگوید راه برو. میتونی. اینطوری اگه همیشه بخوابی بیشتر بدنت درد میگیره.
نمی دانیم قرار است چه سرنوشتی داشته باشیم اما در این شب قدر که سرنوشت یک سالمان نوشته میشود از خدای بزرگ میخواهم بهترین اتفاقات برایمان بیفتد. سلامتی و حال خوب در جریان باشد و بیشتر شاد باشیم و بخندیم.
2 پاسخ
بهترین اتفاقا تو راهن یولداش. چه خوشمزه نوشته بودی. چسبید🤗
آره به امید خدا.
مرسی که خوندی یولداش💜😍