کیمیاگر

نمی‌دانم چرا امروز برای نوشتن دل دل می‌کنم. شاید چون آخرین روز سال است یک حس غریبی دارم.

اولین کاری که صبح بعد از بیدار شدن انجام دادم بردن اولین سفارش ماجرای عزیزم بود. خداروشکر  چهارده دفتری که خریده بودم به فروش رسید. خانمی سیزده‌تایش را خرید تا برای عید هدیه بدهد. یکی هم گلی جان برداشت. آن خانم همشهری هم بعد از استوری کردن گلی جان وارد پیجم شد. اولش هفت تا سفارش داد اما گفت که وقتی دارم برایش می‌برم بقیه هم همراهم باشد شاید بخواهد بگیرد. بعد که دم خانه‌شان رسیدم و سفارشش را تحویل دادم، دو تا دیگر هم برداشت. حرکت کردم و تقریبن وسط‌های راه بودم که تماس گرفت و گفت پشیمان شده و می‌خواهد همه‌ی دفترها را بگیرد. و دوباره مسیر را برگشتم. چند اتود هم برده بودم که دو تا از آن‌ها را هم برداشت.

راستش هنوز همه را توی پیج نذاشته بودم که تمام شدند. خیلی باحال بود.

آدم خوش خریدی بود و تشکر کرد که در این روزهایی که سرش به شدت شلوغ بود باعث شدم که بالاخره چیزی بخرد تا عیدی بدهد. امیدوارم همیشه همچین مشتری‌هایی داشته باشم.

خودم هم دفترهای خاص قاجاریته را دوست دارم. دیشب دوباره سفارش دادم تا در سال جدید به دستم برسد.

من همین تجربه‌ کردن‌ها را دوست دارم و ماجراجویی را چند روز مانده به سال جدید آغاز کردم. امید که در ۴۰۳ رشد کند و بترکانم.

امروز گفتم هر طور شده باید کیمیاگر را بخوانم و برای سال بعد نماند. نشستم و خواندم و خواندم. وقتی تمام شد خیالم راحت شد. کلی هم لذت بردم از اینکه برای ساعتی مشغول خواندنش بود.

شاید هر چه  از کیمیاگر بگویم کم گفتم اما به نظرم به عنوان آخرین کتاب سال برایم داستان زیبا و الهام‌بخشی داشت.
می‌خواست چند چیز را در طول داستان بهمان یادآوری کند:

• اینکه تمام آنچه می‌خواهیم در درونمان است. نیاز نیست برای پیدا کردن گنجی که می‌خواهیم بیرون از خود دنبالش بگردیم. گنج درست درون قلبمان پنهان شده و باید در مسیر زندگی و اتفاقاتی که برایمان رخ می‌دهد کم کم کشفش کنیم.
• هر کسی رسالت خاصی در زندگی دارد و به سوی آنچه می‌خواهد کشیده می‌شود.

•هر چیزی در زندگی می‌تواند نشانه‌ای برایمان داشته باشد پس تا می‌توانیم حواسمان به نشانه‌هایی که خداوند برایمان می‌فرستد باشد.

امروز بعد از یک هفته، هنگدرامم را از کاورش بیرون آوردم و با عشق تمرین کردم. دلم برایش تنگ شده بود. از آنجایی که چندان به تمیزکاری قبل از سال اعتقادی ندارم با این حال چون خاک نسبتن غلیظی روی پارکت دیدم دست به کار شدم. اتاق را جارو کشیدم و مثل دسته‌ی گل کردم. شبیه همین گل های خوشگلی که روی میزم است و با دیدنشان انرژی می‌گیرم. گل و کتاب دو چیزی هستند که همیشه به من انرژی خاصی تزریق می‌کنند.

پست هفت‌سین کتابی را در پیجم آپلود کردم. اما آنطور که پست تولدم دیده شد این بدبخت مغموم ماند. نمی‌دانم چرا مثل پست تولد کسی بقیه‌ی پست‌ها تحویل نمی‌گیرد خوب آن انگشت مبارکت را روی لایک بزن خب. مگر چه می‌شود؟ هان؟

تصمیم گرفته بودم آخرین روز سال برای ریحان نامه بنویسم اما تنبلی کردم و انجامش ندادم. عیبی ندارد. خب مگر اولین روز سال جدید چه می‌شود برایش بنویسم. (وی وقتی خود را قانع می‌کند…)

این دل بی‌صاحاب نمی‌دانم آخر سالی چه از جانم می‌خواهد. خب آرام بگیر دیگر. صبر کن ببینیم کجای عالمیم.

تقریبن شش ساعت دیگر سال جدید از راه می‌رسد و ما قرار است یک سال در کنارش زندگی کنم. به نظرم در کنارش نیست در درونش است. چون ما وارد یک سال می‌شویم، کنارش که زندگی نمی‌کنیم.

کلمه‌ی امسال من «ماجراجویی» است و امیدوارم زندگی‌ام سرشار از ماجراهای لذت‌بخش و جذاب باشد و اینجا از همه‌ی آن تجربیات بکر بنویسم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *