چند وقت پیش دوشنبهها با خودم قرار گذاشتم که بیرون بروم. دوشنبهها و چهارشنبهها روزهای موردعلاقهام است. هفتهی پیش که متوجه شدم ۲۸ام دوشنبه است برایم جالب بود. چون روز تولدم دقیقن افتاده بود همان روزی که با خودم قرار گذاشته بودم. امروز هم طبق همان برنامه بیرون رفتم. اول به گلفروشی رفتم و برای خودم گل داوودی صورتی بنفش و آفتابگردان گرفتم.
توی ماشین کلی از گل و خودم عکس و فیلم گرفتم.(همیشه همین دیوونهبازیها رو دارم 🙂 ) برای خودم آهنگ تولد پخش کردم و لبخند زدم.
میدانی در سال ۱۴۰۲ فهمیدم کسی جز خودم برای خودم نمیماند. کسی جز خودم به فکر من نیست. به یادم نیست و مرا آنطور که باید دوست ندارد. فهمیدم جز خدا همه میروند. شاید یک روزی نباشند. آنوقت من اگر بلد نباشم با خودم وقت بگذرانم باید چه کنم؟ آنوقت که خیلی دیر است بخواهم یاد بگیرم.
خوشحالم که در ۲۵ سالگی اینها را بیشتر درک کردم. بیشتر فهمیدم که خدا همهی آدمها را اطرافمان قرار داده تا ما چیزهایی بیاموزیم. تا آنها وسیلهای باشند برای رشد و پیشرفت ما. وسیله اینجا معنای متفاوتی دارد. معنایی که شرحش کمی مشکل است اما همهی ما برای یکدیگر وسیلهای برای رشد و پیشرفت هستیم.
به نظرم اگر به دنیا اینگونه نگاه کنیم دیگر اتفاقاتی که میافتد یا آدمهایی که وارد زندگیمان میشوند و مدتی میمانند و سپس بدون اینکه به پشت سرشان نگاه کنند میروند، آزاردهنده نخواهند بود. آنها کارشان همین بود. یعنی خدا خواسته بیایند و یک جایی دیگر نباشند تا ما چیزی یاد بگیریم. تا ما ارزش خود را پیدا کنیم.
ارزشی که شاید از کودکی گمش کردیم. با حرفهایی که خانواده و جامعه بهمان زدند. مثلن توی مدرسه معلمها همیشه به یک نفر بیشتر توجه کردند و ما فکر کردیم به درد نخوریم (البته من این تجربه را نداشتم چون بچه درسخوان بودم و اتفاقن خیلی وقتها به من توجه میشد) یا وقتهایی پدر و مادرمان به صورت ناخودآگاه ما را با فردی در فامیل مقایسه کردند. آنها هم تقصیری نداشتند چون بلد نبودند.
همهی این چیزها الگویی شد و بزرگ شدیم و تصور کردیم دوستداشتنی نیستیم و کسی بهمان توجه نمیکند. فکر کردیم بقیه بهتر از ما هستند و اعتماد به نفس و عزت نفس نداشتهمان فروریخت. حتا در مدرسه بهمان یاد ندادند که چگونه باید اینها را از نو بسازیم. به نظرم در مدرسه اول از همه باید به بچهها اینجور چیزها یاد داده شود تا آنها خودشان را پیدا کنند و بعد بیایند درس بخوانند.
ای کاش تا چند سال آینده مدرسهها نسبت به الان خیلی تغییر کنند. به بچهها درس زندگی بدهند تا بدانند ارزشمند بودن یعنی چه.
بعد به سمت کتاب سرو رفتم. البته این تصمیم را یهویی گرفتم و قصد نداشتم به آنجا بروم. کتابفروشیها همیشه برایم جایی شبیه بهشت هستند. البته من که بهشت را ندیدم قطعن بهشت به مراتب هزاران برابر جذابتر و زیباتر است که در درک الان من جا نمیشود.
چند کتابی که میخواستم برای ۱۴۰۳ بخوانم را پرسیدم اما نداشتند. یکی را داشتند اما ناشرش متفاوت بود. بعد چشمم به کتاب تلخ و شیرین افتاد. کتابی که قبلن توی لیستم گذاشته بودم تا بخوانم. برداشتمش و کمی از آن را خواندم. به نظر میرسید که قشنگ است.
بعد به سمت قفسهی شعرها رفتم. کتابی را برداشتم و صفحهای از آن را گشودم و ناگهان با دیدم عنوان آن صفحه غافلگیر شدم. نوشته بود جشن تولد.
خیلی برایم جالب بود. شبیه یک نشانه. انگار کتابها هم با ما واضح حرف میزنند. انگار خدا میخواست که بروم کتابفروشی و آن کتاب را بردارم و کتاب در روز تولدم همچین شعری نشانم دهد. حس خوبی گرفتم.
یک کتاب شعر دیگری هم برداشتم. منی که اصلن قرار نبود کتاب بگیرم با سه کتاب بیرون آمدم. خیلی هم کتاب خریدن یهویی لذتبخش بود.
و اینها روز تولدم را ساخت و خداراشکر میکنم بابت همراهی و مهربانیاش.
آخرین دیدگاهها