خواب ها روح را به پرواز در می آورند

خواب می دیدم، خواب یک مکان دور افتاده که مردم حتی نانی برای خوردن نداشتند. من در آن سرزمین چه می کردم. خرابه هایی در جنگل بود و من میان تمام سرسبزی نابودی انسان ها را نظاره می کردم. چه کاری از دستم ساخته بود؟ شاید در آن لحظه هیچ. نمی دانم چه شد ناگهان مقاوم و مسئول و رئیس جمهور را در آن منطقه دیدم.

ویا آمده بودند تا کمکی به آن مردمان شریف که به زحمت دستشان به دهانشان می رسید. آن ها آنقدر خوشحال شده بودند که جمعیتی عظیم فضای کوچک روستایشان را پر کرده بود. در یکی از خرابه ها دیگ های بزرگ برنج و ورشت آوردند و مردم به صف می شدند تا یک ظرف غذا بردارند. از پله های سیمانی که گوشه و کنارش تحلیل رفته بود بالا رفتم.

زن و مرد و کودک آنجا ایستاده بودند. قیافه ای بی لبخند و لباس هایی که انگار سال هاست به تنشان چسبیده، پوشیده بودند. آنقدر که کثیف، کدر، بی رنگ و رو به نظر می رسید. شاید چرک مرد شده بود بس که شستند و به تن کردند. گویا لباس های قومی خاص بود و بیشترشان شال ها و پیراهن های منجوق دوزی شده پوشیده بودند. حتی بچه ها هم همین سبک لباس داشتند.

ورود به خانه خرابه

کم کم وارد آنجا شدم. چند نفر در ابتدای اتاق نشسته بودند و غذا ها را بین افراد تقسیم می کردند. اصلا من چرا به آنجا رفته بودم؟ یعنی داشتم پژوهشی انجام می دادم؟ چه دلیلی می توانستم داشته باشم؟ در یک سمت غذا ها را می کشیدند و هرکسی همان جا غذایش را میخورد و ظرف را به سمت دیگر اتاق می داد و می رفت.

عده ای از همان روستاییان که بیشتر شبیه کولی ها بودند هم کمک می کردند و ظرف ها را قسمتی از اتاق می شستند و آب می کشیدند. نوبت به من رسید. زن نگاهی به قیافه ام انداخت. مشخص بود از اهالی آنجا نیستم. قاشق بزرگ را درون قابلمه گذاشت و برایم برنج کشید و کمی هم خورشت رویش ریخت.

دنبال قاشقی که دستم دادند بودم. گویا روی زمین افتاده بود و من از ظرف های شسته شده قاشقی را برداشتم. نمی دانم چرا چنگالم مثل قاشق گم شده بود. دیدم زیر پایم افتاده است و برداشتم. خاکه های سبوس به آن چسبیده بود. چندشم شد که چقدر این اتاق کثیف است. حتی آنجا هم رفتار های وسواس گونه به سراغم آمده بودند. یاد کرونا افتادم اما باید فراموشش می کردم. چرا که در آن وضعیت نمیشد چندان رعایت کرد.

شاید باید تمرین بی خیالی را از آنجا شروع می کردم . دلم را زدم به دریا و چنگال را فقط با آب شستم سپس غذایم را خوردم.سپس نشستمو مشغول شستن ظرف ها شدم. همه چیز قر و قاطی شده بود.

یک سری بشقاب را کف مالی کردم. وسط اتاق مگر شیر آب داشت؟ معلوم بود که آن مکان واقعیت ندارد. گویا سهم کارم را انجام داده بودم.

ورود به لباس فروشی

بلند شدم و از آن اتاق بی در و پیکر که ممکن بود با یک تکان روی سرمان فرو بریزد خارج شدم. ناگهان سر از یک مغازه ی لباس فروشی در آوردم. گویا مزونی بود که پیراهن و مانتو می دوختند. داشتم به مدل ها نگاه می کردم.

پریدن از یک مکان به مکانی دیگر از ویژگی های روح است. چون امکان نداشت آن فضای جنگلی که خانه های درست و حسابی نداشت، همچین مغازه ای داشته باشد. پیراهنی را به تن کردم. کمرش پرچین بود و دامنش به زور تا روی زانو می رسید.

کسی همراهم نبود که نظر بدهد. فقط همان رنگ کالباسی اش موجود بود برای همین دوستش نداشتم . دو خانم نظر دادند که به من می آید اما من بخاطر رنگش نگرفتم و فکر می کنم همین جای خوای بودم که ناگهان با صدای زنگ هشدار گوشی بیدار شدم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *