گردهمایی کلماتی که با “پ” آغاز می شوند

پیاده تا پادگان رفتم. از چند پل گذشتم. در مسیر به باغ پرتقالی برخوردم که صاحبش از من درخواست کرد اندکی کمکش کنم. می گفت از بس کار کرده پشتش خمیده شده است. من که پا کار بودم سریع دست به کار شدم.

بسیاری از پرتقال ها ضربه خورده بودند. خیلی عجله نداشتم چون هنوز وقت بود تا به پادگان بروم. حدودا پنجاه دقیقه طول کشید تا تمام آن ها را جمع کنم. پنج جعبه شده بودند. مرد پارچه ای پهن کرده بود و یک پشتی را به درختی تکیه داد و نشست. چای را در لیوان ریخت و قالبی پنیر را در ظرفی قرار داد.

زمینِ پر از پرتقال، حالا تهی از تمام آن نارنجی ها شده بود. مرد صدایم زد تا بروم خستگی در کنم. چند پرتقال هم در ظرفی گذاشت. پنج لقمه نان و پنیر خوردم. دیگر داشت دیرم میشد.از جا بلند شدم که بروم. مرد با لبخند نگاهم کرد و پولی را سمتم گرفت و گفت نمی شود بدون دستمزد پایت را از این باغ بیرون بگذاری.

خدا بیامرز پدرم همیشه می گفت تا عرق کارگر خشک نشده دستمزدش را باید داد. پول را نگرفتم و گفتم من فقط می خواستم کمک کنم. اما او گفت تو سربازی پس قطعا کار خاصی هم نداری این را از من به عنوان پاداش پذیرا باش. تا پیش خداوند رو سفید باشم.

پول را نمی خواستم بردارم برای همین گفتم به جای پول کمی پرتقال به من بدهد تا در پادگان بین بچه ها پخش کنم.

خندید و گفت خیلی زرنگی پسر. مرحبا به تو و پدر و مادری که تربیتت کرده اند.

تقریبا یک کیلو یا حتی بیشتر پرتقال در نایلونی ریخت و دستم داد. تشکر کردم. تا پایم را از آنجا بیرون گذاشتم، پیش رویم پیکانی دیدم که انگار منتظر کسی بود. از کنارش گذشتم. چند قدم که برداشتم کسی صدایم کرد. راننده ی پیکان بود و گفت: کسی گفته باید شما رو سوار کنم. گفتم: من که ماشین نمی خواستم. اما او گفت: مگر شما به پادگان نمی روید؟

نمی دانستم چه بگویم. سوار ماشین شدم. قرار بود پیاده تا آنجا بروم اما انگار یک امداد الهی بعد از کمک به آن مرد برایم رسیده بود. از پلی گذر کردیم. هر چه از مرد پرسیدم چه کسی شما رو فرستاده اینجا، هیچ جواب درست و روشنی دریافت نکردم.

آخرش که داشتم پیاده می شدم گفت: یه پیرمرد با لباس درویشی ازم خواست بیام دم این باغ و پسری به اسم پیمان را به پادگان برسانم. کرایه را هم حساب کرد.

آنقدر فکر کردم که آن فرد چه کسی ممکن است باشد که پیرم در آمد. یک حس شادی در قلبم بوجود آمده بود که نمی دانستم دلیلش چه بود و چگونه این حال را داشتم. حالی که با هیچ پاداشی هم عوض نمی کردم.

وارد شدم و پرتقال ها را بین بچه ها پخش کردم. همه پیشم می آمدند و می گفتند چقدر پر حس و حالی امروز. پدرم همیشه  صدایم می کرد: پهلوون. می گفت باید حواست به آدما باشه تا خدا هم حواسش به تو باشه.

همیشه وقتی می خواست  دعا کند می گفت: با عزت پیر شوی پسرم.

 

 

مطلب زیر می تواند برایت مفید باشد تا متوجه ی گردهمایی کلمات شوی.

گردهمایی کلماتی که با ” گاف” شروع می شوند

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *