رسیدن به روزی که… | دیالوگ

-شاید برسی به اون روز.

– دقیقا کدوم روز رو میگی؟ وقتی حالا وقت و انرژیم داره حروم میشه. حس می کنم دارم درجا می زنم.

– وقتی دوسش نداری رهاش کن. چرا داری خودت رو خسته می کنی. دو سال بعد که روی همین صندلی روبروم نشستی، حداقل دلم میخواد از زبونت بشنوم که از خودت راضی هستی.

-من هیچوقت از خودم، از کارم راضی نمی شم. اونقدری خسته ام که حسی برای شروع دوباره نمیمونه. میفهمی چی میگم؟ حالم از همه بهم میخوره. مدام با کلک و پارتی و زور میخوان یه جایگاهی رو تصاحب کنن.

– مگه چند سالته؟ چرا انقدر ناامیدانه حرف میزنی؟

-تو فکر می کنی سن و سال یعنی موی سفید؟ نه رفیق. درونم انقدری پیر و افسردست که کسی نمیبینه.

– می ترسم ده سال دیگه برای ادامه دادن به این مسیر پشیمون شی و دوباره بیای بهم بگی هنوز آشفته و پریشونی. درسته همه ی آدما روی ما تاثیرگذارن اما خودمون چطور؟ چقدر تونستی روی خودت تاثیر گذار باشی؟

بهم بگو از صفر شروع می کنی اما نگو جامعه فلان و بیساره…

-باشه نمیگم. تو هم مثل بقیه فقط بلدی نصیحت کنی. میگن وقتی گوش شنوایی برای حرفات نیست، بنویس.

توی گوش کاغذ فریاداتو خالی کن. میدونم هر چی میگی بخاطر خودمه اما من توی خودم گم شدم.

– توی دنیاس بدی غرق شدی داداش اما میدونم نجات پیدا می کنی. خوشحالم فهمیدی باید چکار کنی. من تو رو خوب می شناسم. یادمه یه شبایی رو که تا صبح بیدار میموندی و توی یه دفتری می نوشتی. اینکه میدیدم احساست اشک میشه و روی کاغذ میریزه اصلا ناراحتم نمی کرد میدونی چرا؟ چون همیشه از اینکه بقیه میگفتن مرد که گریه نمی کنه، بدم میومد. جنس مرد از سنگ که نیست!

-تو احساست شفافه. تو میتونی از حست خلاقانه بهره ببری. دلم میخواد ده سال دیگه مقابلم بشینی و بگی بالاخره کتابت چاپ شد.

-اونطور که تو منو شناختی، من هیچوقت خودمو نشناخته بودم.

قطعا اون روز میرسه و به اولین کسی که این خبر خوش رو میدم تو هستی.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *