ترس از ورود به مناطق ناشناخته

از بچگی وارد مناطق ناشناخته نمی شدم. تاریکی برایم وحشت آور بود. با اینکه وقتی هوا روشن بود در همان حیاط بازی می کردم و پرسه می زدم. پس چرا تاریکی این ترس را به من القا می کرد تا به پیش نروم.

از ترس می دویدم تا پله های خانه را سریع تر طی کنم.که مبادا موجودی ماورایی به دنبالم بیاید و مرا کشان کشان با خود ببرد. این ترس را چه کسی در وجودمان انداخت؟ آیا پدر و مادرمان برای محافظت از ما مدام هشدار دادند که در تاریکی بیرون نرویم یا ما را ترساندند تا از خطر های احتمالی پیشگیری کنند. مثلا وقتی هوا تاریک است شاید سنگی جلوی پایمان باشد و ما نبینیم و کله پا شویم. و این به آسیب های بعدش نمی ارزید.

کاش هیچوقت به صورت مستقیم به کسی نگوییم آنجا ترسناک است. مخصوصا به کودکان که عاشق کنجکاوی و کشف چیز های جدید هستند. ما ترسو شدیم و البته نسبت های ترسمان با یکدیگر متفاوت است.

شاید کودکی دلیرتر باشد چون پدر ومادرش به او جرئت دادند تا جلو برود و خودش امتحان کند. البته آن ها هم حق دارند چون آسیب دیدن ما هم برای خودمان دردناک است. هم غمی در وجود آن ها خواهد نشاند پس برای بقا و جلوگیری از آسیب دیدگی قواعدی را بهمان گفتند. ما هم همه را چون نوار کاستی خالی، تمام و کمال ضبط کردیم تا آخر عمرمان آن را فراموش نخواهیم کرد.

جرئت خروج از منطقه ی امن خود

خروج از منطقه ی امن هم جرئت می خواهد. جرئتی که ما را به دنیای ناشناخته ها می رساند.

خانواده جلویمان را می گیرند چون به قولی خیرمان را می خواهند اما یک جای کار می لنگد. اگر ما وارد مناطق و کار های ناشناخته نشویم. اگر در گذشته افرادی نبودند که ریسک کنند و کاری را انجام دهند، قطعا ما حالا خیلی از ابزار ها، خیلی از تکنولوژی ها و حتی همین برق و روشنایی را نداشتیم.

درست است در موقع نیاز مجبوریم تمام چیز ها را امتحان کنیم. راه های متفاوت را مورد سنجش قرار دهیم اما آیا حتما باید وقتی نیازمند شدیم به فکر بیوفتیم؟ چرا از قبل دنبال کار های متفاوت نباشیم و راهی ناشناخته را در پیش نگیریم.

همیشه این جمله در سرمان تکرار خواهد شد : که اگر بروی و شکست بخوری چه؟ اگر بروی و گم شوی باید چکار کنی؟ خب چه اشکال دارد که این اتفاق بیوفتد؟ چرا کسی بهمان جرئت نمی دهد که مسیر های فرعی را برای رسیدن به مقصد و پیدا های راه های متفاوت، امتحان کنیم.

شاید در این مسیر ها چیز های جدیدی ببینیم که به خلاقیتمان کمک کند.

کسی که می نویسد و در واقع نویسنده است حتی بیشتر از هر کسی نیاز دارد وارد مسیری شود که هیچکس نرفته است. تا داستانی را خلق کند. تا جرقه ای باشد برای نوشتن و خلق اثری نو و تازه.

اینجاست که تمایز ایجاد خواهد شد. اینجاست که متفاوت و خاص می شویم.

چرا همیشه از چیز هایی بگوییم که همه می گویند؟

باید راه خودمان را پیدا کنیم. گاهی به بیراهه بزنیم. خودمان را گم کنیم و دوباره به اصلمان بازگردیم.

گم شدن در دل مناطق غریبه قطعا همین حالا در وجودمان دلهره می اندازد و تپش هایمان را تند می کند. اما چه باید کرد تا این حس ها کمتر شود و روزی پا به مناطق غریبه بگذاریم. یا کاری را انجام دهیم که هیچوقت انجامش ندادیم؛ چون موقعیتش را نداشتیم و پیش نیامد.

مثلا من خیلی دلم می خواهد تنهایی سفر بروم یا تنهایی زندگی کردن را یاد بگیرم اما هنوز جزئتش را پیدا نکردم.

دلم می خواهد کم کم امتحانش کنم تا بفهمم چه طعمی دارد. قطعا اولش برایم خیلی سخت خواهد بود اما بعد از مدتی این ترس ها وسختی ها هم شیرین خواهند شد زیرا به خودمان جرئت دادیم که پیش برویم و چیز های جدید ا امتحان کنیم.

یادگیری درست زمانی صورت می گیرد که پایمان را در مسیر بگذاریم. پس به خودم قول می دهم کاری که در ذهن دارم را روزی بالاخره عملی کنم و به خودم ثابت کنم که می توانم و شجاعت لازم را همه در درونمان داریم فقط از آن استفاده نکردیم تا این حس قوی شود.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *