چه از ما خواهد ماند؟

به صورت اتفاقی دیشب فیلم  The Father را پخش کردم و چهل دقیقه اش را که دیدم،از فیلم خوشم آمد و برایم جالب بود. و امروز وقت شد تا ادامه اش را ببینم.

(شاید ماجرای فیلم را در متن زیر لو داده باشم اگر دوست داری اول فیلمش را ببین بعد متن را بخوان…)

آنتونی پیرمردی که دچار آلزایمر شده است و دخترش “آن” از او مراقبت می کند. برایش پرستار می گیرد

اما او نمی تواند با پرستار ها کنار بیاید. هر بار از دختر دیگرش  حرف می زند در حالی که دخترش بر اثر

تصادف جانش را از دست داده است. فکر می کند پرستاری که آمده شبیه دخترش است اما در واقع اصلا

پرستار جدیدی نیامده است و او خیال می کند. هر بار ساعتش را در مخفیگاهش پنهان می کند اما نمی داند

چه شده و به دخترش می گوید ساعتم دزدیده شده است. روزی دخترش به او می گوید که باید برای

زندگی به پاریس برود چون آنجا با مردی آشنا شده است.

اما آنتونی چند وقت بعد که این را می گوید دخترش پاسخ می دهد که هیچوقت قرار نیست از لندن

به مکان دیگری برود. دوباره گویا چند روز بعد می گوید باید به پاریس برود و به پرستاری سپرده که از

او مراقبت کند اما آنتونی می گوید تو گفته بودی قرار نیست جایی بروی و کنارم میمانی.

در نهایت بخاطر حاد بودن شرایط و اینکه “آن” باید به پاریس برود ناچار می شود او را به خانه ی سالمندان ببرد.

به خانه سالمندان که می رود هر روز  آن را صدا می زند و فکر می کند در خانه ی خودش است.

پرستار هر روز برایش از او می گوید و اینکه دخترش دیگر اینجا نیست.

هر بار کمتر چیز ها را یادش می ماند. حتی در آخر وقتی نام پرستار را می پرسد بعد می گوید: من کی هستم؟

پرستار می گوید تو آنتونی هستی و او می گوید اسم قشنگیه، فکر می کنم مادرم این اسمو برام انتخاب کرده،

مادرم چشمای خیلی درشتی داشت. پرستار با لبخندی تلخ تایید می کند.

گریه اش می گیرد نمی داند کیست ، کجاست و این برایش آزاردهنده است. مادرش را صدا می زند و با

تمام وجود می خواهد تا مادرش بیاید پیشش. حس می کند درختی ست که تمام برگ هایش دارد می ریزد

و به پایان می رسد و این بغضِ نهفته ی درونش را می ترکاند و به فریاد و گریه می اندازد.

 

احساسم بعد از تماشای فیلم

در انتهای فیلم همان جایی که آنتونی دیگر خودش را نمی شناخت، اشک در چشمانم جمع شد.

به آینده فکر کردم. به پدر و مادرم، به خودم و اینکه در آینده قرار است چه برای هر کداممان پیش بیاید.

اصلا قرار است سنمان به پیری برسد؟ اگر برسد چگونه می خواهد آن دوران پیش رود؟

آیا این چیزی نیست که شاید برای هر کدام از ما نیز رخ دهد؟

نمی دانم اصلا حالا باید به این قضیه فکر کنم یا نه… من هنوز سنی ندارم.

اما گذر زمان آدمی را ناچار می کند که درباره ی همه چیز بیندیشد . فکر کردن خوب است اما حسرت

و غصه خوردن برای روز هایی که نرسیده قطعا نابجاست. تا می توانیم باید از زمانمان درست استفاده کنیم

که وقتی بزرگتر می شویم و سنی ازمان می گذرد حسرت روزهای رفته را نخوریم.

در همین لحظه این از ذهنم گذشت که مثلا من چندین سال بعد اگر این نوشته ام را بخوانم چه حسی خواهم داشت؟ خوشحالم از تمام سال هایی که زندگی کردم؟

کاش فقط حسرت نخورم و روی صندلی رو به روی کتابخانه ام نشسته باشم و به کتاب هایی که در کتابخانه

به چشم می خورد و نام من رویشان حک شده با لبخندی از سر رضایت خیره شوم و خرسند از خود و اعمالم باشم.

چه از ما قرار است در این دنیا باقی بماند. چه چیزی می تواند دیگری را یاد ما بیندازد؟

اینکه خوبی و مهربانی و در کنارش کتاب و اثری ماندگار ازمان بر جای بماند کافی نیست؟ من می گویم قطعا 🙂

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *