صلح درونی !

در سرم غوغاست. غوغایی میان کلمات و حس مبهمی که میانشان وجود دارد.

دلشان می‌خواهد از سرسره‌ی خیال سر بخورند و جاری شوند اما چیزی جلویشان را گرفته مانند بغضی کهنه که راه گلو را می‌بندد.

شاید به زور هم که شده باید رد شوند آن را از میان بردارند یا هر کاری لازم است بکنند. همین که بتوانند رد شوند، کافیست زیرا بغض‌ها و دل گرفتگی و حرف ها که درونمان می‌مانند سد راه می‌شوند و تا خارج نشوند، دیگر چیزی نمی‌تواند به بیرون راه پیدا کند.

مانند ترافیکی از ماشین‌ها وقتی پشت سر هم ایستاده‌اند. تا ماشین جلویی نرود بعدی هم همینطور باید منتظر و خسته بایستد و وقتش را به بطالت بگذراند اصلا چرا به بطالت؟!

می‌تواند کتاب بخواند یا به یک پادکست گوش بدهد. اصلا راننده‌ی آن ماشین آدمی فرهیخته و اهل مطالعه است؟

می‌شود رویش حساب باز کرد؟

نمی دانم همه چیز به آن شخصیت برمی گردد. آنقدر بی‌اعصاب ممکن است باشد که از ماشین پیاده شود و چند فحش به این نوع جاده سازی بدهد و بعد که ابرو درهم کشید و دستمال گردنش را جا به جا کرد

دوباره روی صندلی جاگیر شود و مشتش را روی فرمان بکوبد. کوبش همانا و بوق های ممتد همان…

با تمام این تفاسیر ما باید پس مانده های ذهنی را خالی کنیم تا به ذهن مجال تازگی و ایجاد چیز‌های جدید را بدهیم حتی اگر دچار سرگردانی و آشفتگی هستیم.

 

نوشتن راهی برای ایجاد صلح درونی

 

ممکن است این نوشتن دردی را از ما دعوا نکند اما به مرور یاد می‌گیریم چیزی را در درونمان نگه نداریم همین آغازیست برای یک کشمکش بیرونی و چه بهتر که در بیرون به صلح برسیم.

جنگیدن واژه‌ای منفی ست. می‌شود بگوییم به صلح رسیدن و یافتن مسیر نو برای ماجراجویی‌های جدید.

جنگ ما را عصبی و پرخاشگر تر می‌کند. انگار باید زره و لباس جنگی بپوشیم و سلاحمان را آماده نگه داریم تا اگر چیزی خلاف نظرمان بود یکباره محوش کنیم و بکشیم.

نه بیا با لباس سفید صلح در میدان حاضر شویم تا هیچ درگیری ذهنمان را پر نکند.

شاید ما زیادی جنگجو بار آمده‌ایم که با هر چیز در زندگیمان حتی خودمان سر جنگ داریم.

گاهی حتی برای رفتارهای اشتباه بقیه با خودمان می‌جنگیم. خب چه معنایی دارد برای خطای دیگری ما خودمان را سرزنش کنیم…

نمی دانم همه‌ی آدم‌ها اینگونه هستند یا خیر. اما من خیلی وقت ها برای رفتار نامناسب بقیه چنان حرص می‌خورم انگار عصبانیتم دارد فقط به خودم آسیب می‌زند و جنگ یعنی همین…

اگر من در خلوتم این همه بد و بیراه بگویم فایده‌ای دارد؟

اگر ندارد چرا دارم در جهنم دیگری خود را می‌سوزانم و هیزم‌ها را با کبریت خودم آتش می‌زنم…

پس هر چه که هست و نیست را خیلی وقت‌ها خودمان می‌سازیم و آنقدر بزرگش می‌کنیم که تهش صلح کار ساز نیست. ابتدا لازم است این غده‌ی سرطانی را در هم بشکنیم تا بعد کار دیگری برایش بکنیم.

شاید صلح برای زمانیست که هنوز به جاهای باریک و حاد نرسیدیم وگرنه مجبوریم جنگ را در پیش بگیریم.

خیلی از ما آدم‌ها مدت‌هاست با خودمان هم قهر کرده‌ایم.

در آینه که به خود نگاه می‌کنیم، پکریم و دلمان می‌خواهد کسی بیاید از ما بابت رفتار اشتباهی عذرخواهی کند.

در واقع آن فرد خود درونی ماست که هی گره روی گره بافته و این بهم ریختگی صورت گرفته است.

اول از همه این خودمان هستیم که باید با یک لبخند حتی مصنوعی خود را با هر ویژگی شخصیتی بپذیریم زیرا این خود همیشه به تایید، تحسین و کلمات محبت‌آمیز نیاز دارد و هر کدام از این ها روزش را می‌سازد.

خودت را پیدا کن

به آینه، به خودم نگاه می‌کنم و به چشم‌هایی که مدت‌هاست نخندیده‌اند و می‌پرسم چه شده؟

چرا با من حرف نمیزنی؟ معلوم است در پس این گوی‌های درخشان که حالا دیگر برق نمی‌زنند، داری چیزی را پنهان می‌کنی. کمرنگ شدن لبخندها ما را از دنیای درونی جدا می‌کند و به خیالات واهی می‌برد.

خیالاتی که منفی‌گرایی محض است و هیچ دوستشان ندارم.

کمی بعد پاسخ می‌دهم که چرا اینگونه پریشانم. بعد از آن می‌بینم سبک شده‌ام و باری از شانه‌هایم برداشته شد.

دردهایم التیام می‌یابند و دلم یک استراحت و خوابی طولانی می‌خواهد انگار مدت هاست روزها را بی‌رنگ می‌گذراندند و چشم روی هم نگذاشته بیدار می‌شدند بدون هیچ هدفی برای شروع روز جدید..

قطعا بعد از اینکه با خودمان به صلح برسیم همه چیز بهتر می‌شود و افق‌هایی به روی چشمانمان گشوده می‌شود.

خیلی وقت ها این صلح با نوشتن برایم ایجاد شد و دیدم چقدر تاثیرگذار است.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *