لذتی عمیق

هوا تیره و تار شده است.

صدای رعد و برق از آسمان می آید، گویا قرار است باران بگیرد.

مدت هاست باران نیامده و دلم برای بارانی بهاری تنگ شده است.

بارانی که بتوانی زیرش بنشینی و خیس نشوی.

از آن نم نم هایی که روی صورت و مو ها می نشیند تازگی می بخشد.

همیشه از خیس شدن بدم می آمد. از همان بچگی اگر لباسم ذره ای خیس می شد باید به سرعت عوضش می کردم.

انگار خیسی برایم چندش آور بود و نمی توانستم تحملش کنم.

با این حال یک دوره در بچگی ، بعد از ظهر ها که مامان و بابا خواب بودند می رفتم شیر آب را باز می کردم. هر چه پارچه های باقیمانده از لباس هایی که دوخته میشد، لباس عروسک ها یا حتی خود عروسک ها را می شستم.

بعدش مدام دستم را مایع می زدم و شستشو پایانی نداشت تا دستم از بس زیر آب میماند خیس می خورد و چروک میشد.

مثلا مادر می خواست من هم کنارش بخوابم اما خودش زودتر به خواب می رفت. من از خواب بعد از ظهر متنفر بودم و دلم بازیگوشی می خواست.

یک جا بند نمی شدم. یا دستم زیر شیر آب بود یا مشغول عروسک بازی و خاله بازی با دخترعمو هایم…
بالاخره مادر بیدار میشد و دعوایم می کرد که چقدر شیر آب را باز می گذارم و آب هدر می رود.

من هم با لباسی خیس به اتاق بر می گشتم که باید زود عوضشان می کردم. بزرگتر که شدم صبح های تابستان بعد از صبحانه می رفتم به تراس و عروسک ها را برای عروسک بازی می چیدم.

برایشان خانه درست می کردم. وسایلشان را مرتب می کردم .

همیشه هم دو تا خانواده بودند با اسم ها و ماجرا های من در آوردی. خیلی وقت ها هم یک خانواده برای من بود و خانواده ی دیگر برای خواهرم و اینطوری با هم بازی می کردیم.
اما هیچوقت آن خاله بازی ها را فراموش نمی کنم. آن مربا های تمشک که در ظرف های اسباب بازی می ریختیم ، پنیر و گوجه و خیار که درست می کردیم و آبی که با قند آن را تا ته سر می کشیدیم. چه لذتی می بردیم. هنوز طعمشان زیر زبانم هست.

دلم برای عروسک بازی

آب بازی ها و شستشوی روزانه ی تکه پارچه ها و لباس کوچک عروسک ها

برای خاله بازی هایی که هر دفعه خانه ی یکدیگر می رفتیم و بساط را در حیاط پهن می کردیم.

برای کتلت های یخ که از یخچال می گرفتیم و عطرش مستمان می کرد و بدون اینکه گرمش کنیم با اشتها آن را وسط نان می گذاشتیم و می خوردیم.

برای دعوا های موقع خاله بازی که کداممان مادر و بچه باشند.

برای صمیمی تر بودن با فامیل ها

برای شب هایی که خستگی بازی باعث میشد سرمان نرسیده روی بالشت، چشمانمان بسته شود.

برای تمام کارتون های جذاب و پرمفهوم آن دوران

برای خوردن خیار و برنج و گردو در عصر های تابستانی

و هر چیزی که در این لحظه به خاطر ندارم که بنویسم…

چنان لذتش عمیق بود که همیشه در ذهنمان ماندگار است. کاش لذتی شبیه آن باز هم نصیبمان شود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *