کلمه،کلمه به آرامش برس

هزار کلمه، هزار حرف نگفته، هزار واژه که تنگ هم ایستاده اند تا نجاتی برای روحمان باشند، دلی که هزار واژه به پای عشق قدم برداشته است، هزار نگرانی، هزار زخم که دهان وا کرده، هزار تمنا برای بیان حرف ها، هزار راه نرفته، هزار چشم نگران، هزار آغوشی که باز نشده، هزار ثانیه برای درد و دل، هزار هزار واژه که چون سربازانی جان بر کف پشت هم صف می کشند تا تمام قد برایت سر تعظیم فرود بیاورند.  ارتشی که هزار سرباز در آن است و هر کدام به نوعی حرفی برای گفتن دارند.

زیبایی از سر و رویشان جاری می شود. می خواهم به واژگان به مثابه سربازانی بنگرم که هر کدام می خواهند دلم را آرام کنند تا دلم  رام مهربانی شان شود. تا خام نگاه هایی نشوم که هر لحظه قرار است مرا به بازی بگیرند.

من با کلمات قد می کشم

هر سربازی برایم ارزشش با دیگری برابر است. ذهن و مغزم که فرمان می دهند سرباز ها با سلامی نظامی روی کاغذ پشت به پشت می ایستد. سلاحشان معنایشان است. نیاز نیست حرفی بزنند ظاهرشان خود معنایشان را بازگو می کند.

آیا شده یکی از سربازان از دستورات سرپیچی کند و نخواهد سر جایش بایستد؟

بله یک روز که خیلی هم دور نیست سربازی به نام عشق راهش را به سوی خواستن در پیش گرفت. شوقی درونش فوران کرده بود برای همین نمی توانست سر جایش بایستد. پس از کنار سربازان می گذشت و نظم را بهم می زد.

یک بار بلند فریاد کشیدم بس کن. این بار تنبیه خواهی شد. و همین کار را هم کردم. او سرسخت تر از این حرف ها بود. هر تنبیهی بود را می پذیرفت . چشمانش از اشک پر میشد و میان رفت و آمد کلمات سرباز سرش را بالا می گرفت تا چیزی که می خواست را پیدا کند. دلم برایش سوخت و روزی او را کنار همان سربازی که می خواست گذاشتم.

در هر خط و جاده ای که می رسیدم او بود که دست در دست دل قدم برمی داشت و چشمانش از شوق لبریز بود.

کلمات،سربازان وفادار

داستان عجیبی ست رابطه ی میان کلمات و تمام مفاهیم جهان هستی، کلمات به اندازه ی تمام روز های زندگی حرف دارند برای گفتن و گوشی می خواهند برای شنفتن.

دلم می خواهد بعضی روز ها در میان اشک و آه یا در شادی و شور سربازانم را ردیف کنم وبهشان بگویم شما بهترین ارتش برای من هستید. که هیچوقت از دستورم سرپیچی نمی کنید . آرایش نظامی را بهم نمی ریزید. تا هر زمان بخواهم به ایستادن و تمرین ادامه می دهید. نه شما سرباز های فداکارم نیستید بلکه رفیقی در تمام اوقات زندگی ام هستید که لحظه ای با شما تنهایی را حس نمی کنم.

می دانم از روزی که شما را درک کردم . هر روزی که عادت کردم شما را کنار هم بچینم حال و روزم دیگر مثل قبل نبود.  حس می کردم آدم ارزشمندی شده ام. یک رهبر که کار مهمی را بر عهده دارد و باید به بهترین نحو عملیات نوشتن را انجام دهد. ای واژگان عزیز و نازنینم آیا از رهبرتان راضی هستید؟ می دانم که دوستم دارید وگرنه به پایم نمی ماندید و شبیه بعضی تیم ها هر روز کم و کمتر می شدید اما  اینجا همه چیز برعکس است شما هر بار تغییر می کنید و حتی گاهی بیشتر هم می شوید. این باعث افتخار من است که قرار نیست افسارتان را چون اسبی وحشی به دست بگیرم بلکه شما آزادید و من شما را می قاپم تا روی سفیدی کاغذ فرودی موفقیت آمیز را تجربه کنید.

چقدر نوشتن از کلمات برایم سرشار از لذت و آرامش است. دلم خواست یک سخنرانی در رابطه با کلمات داشته باشم. از آغاز کلمه بود و دیگر هیچ. راهی برای ارتباط بشر و پیشرفت روز افزون . کلمات گنجینه ای گرانبها هستند که هر چه ازشان استفاده کنی وسعتشان بیشتر می شود چون راهی بی انتها.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *