صبح چه رنگی است؟

اینجا صبح نیست. اصلا ناگهان از یک شب تاریک بی انتها به ظهری آفتابی و نورانی می رسیم. چرا باید اینگونه باشد؟ آیا چیزی مشکل دارد؟

اصلا مشکل از خود ماست که شب ها تا پاسی از آن بیداریم و اصلا رنگ صبح را نمی بینیم.

صبح چه رنگی است؟ اولین رنگی که به ذهنم رسید، سفید بود. صبح زود، درست زمانی که خورشید طلوع می کند گویا سفید و پاک و معصوم است. یک طلوع دوباره. شبیه به دنیا آمدن یک نوزاد. یک روز نو و جدید آغاز می شود و به ما باز هم فرصتی برای زیستن داده می شود.

چقدر دلم می خواهد آن سفیدی صبح را هر روز ببینم و هوایش را به درون سینه ام بکشم. وقتی ظهر می رسد همه چیزی رنگ عوض می کند. انگار ظهر باید رنگش زرد باشد مخصوصا اگر خورشید وسط آسمان باشد و بتابد.

چقدر می توان رنگ ها را به روز ها و لحظه ها و حس ها نسبت داد و دقیقا همان رنگ را در ذهن تصور کرد. به راستی بعد از ظهر و غروب چه رنگی هستند؟

بعد از ظهر نارنجی است. دلیلش را نمی دانم شاید چون خورشید دیگر آن نورانیت ظهر را ندارد. غروب ها ارغوانی هستند. درست شبیه رنگ آسمان وقتی خورشید پتویی بر سرش می کشد تا به خواب رود. پتوی خورشید ابر ها هستند. او پشتشان پنهان می شود و به خوابی عمیق فرو می رود تا صبح از راه برسد.

شب ها سیاه و کدرند اما به اندازه ی روز می توانند لذت بخش باشد. کافیست خودمان را برای یک شب هیجان انگیز آماده کنیم و برنامه بریزیم. خدا می داند چه کیفی می دهد. شب وقتی همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بنشینی کتاب بخوانی یا بنویسی.چه حس منحصر به فردی دارد. چقدر شب و روز با هم فرق دارند.

نمی دانم چه می خواستم بنویسم.مهیار ناگهان وسط نوشتن اذیتم کرد و به پاهایم دست زد و من حواسم پرت شد. هر چه هم می گفتم نکن با خنده های شیطنت آمیزی دوباره ادامه می داد. باعث شد صدایم بالا برود و چند بار با عصبانیت بگویم نکن، برو اه.

هنگام نوشتن درست زمانی که تند و تند می نویسم. اگر کسی چیزی بگوید رشته ی افکارم پاره می شود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *