کتاب پرنده به پرنده را میخواندم که عبارتی در آن مرا به فکر فرو برد.
« به محض آنکه پا به خانه سالمندان میگذارم و دوباره بوی آن کهنسالان به مشامم میرسد، و آنها را میبینم که در راهروها، مثل انبوه اتومبیلهای اسقاطی که کنار جاده به حال خود رها شدهاند، پارک کردهاند، از خدا عاجزانه میخواهم که نگذارد کارم به اینجا ختم شود. اما خدا غذاهای فستفودی نمیپزد، و این آدمهای پیر و از کارافتاده زمانی همسن و سال من بودهاند. شرط میبندم که آنها نیز یکوقتی از خداوند عاجزانه خواستهاند که نگذارد کارشان به جایی که اکنون ختم شده ختم بشود.»
وقتی آنلاموت سالمندان را به اتومبیلهای اسقاطی که کنار جاده به حال خود رها شدهاند، تشبیه میکند و از خدا میخواهد که نگذارد کارش به اینجا ختم شود، تصویر مادربزرگم در ذهنم پررنگ میشود. یادم میآید که چندین سال پیش که سرحال بود، گهگاه که میشنید یا میدید فرد سالداری بیمار است بهگویش مازندرانی میگفت:« خِدایا هیچکسِ دَساِش نکن.» *
در واقع آن لحظه موجی از انرژی منفی را راهی وجودش میکرد و گویا ترس مدام همراهش بود که پیری در چندقدمیام است و نکند به وضعی دچار شوم که حتا برای کارهای شخصی و روزمره محتاج دیگران باشم.
وقتی بچه بودم همیشه بعد از مدرسه به خانهشان میرفتم. میماندم تا مادر و پدرم از سرکار برگردند. و هر وقت میدیدم دارد سیبزمینی پوست میکند میگفتم: ننه، سیبزمینی پوست کندی برام سیب هم پوست بکن.
و اما حالا متاسفانه به همان وضعی دچار شده که همیشه میخواست آنگونه نشود. نگاهش به دست دیگران است. مدام فرزندانش را صدا میزند و هر بار کسی به نوبت باید پیشش بماند.
انگار خودش هم نمیداند با این همه ناتوانی چه کند و رنج میکشد.
وقتی میبینم روزی من محتاج دستان او بودم تا برایم سیب پوست بکند و حالا حتا نمیتواند قاشق غذایش را بلند کند، دلگیر میشوم.
من نمیفهمم او چه میکشد وقتی شبانه روز باید روی تختش دراز بکشد و یک سال و اندیست که حتا حیاط خانهشان را ندیده است.
دلگیر میشوم وقتی میبینم دیگر نمیتواند قدمی بردارد و به سوی باغ برود. علفهای هرز را از گوشه و کنار باغ وجین کند و سبزی و خیار درختی بکارد.
دلگیر میشوم از اینکه این همه سال زندگی کرد و یک روز هم نمازش ترک نشد و هر وقت غروبها به خانهشان میرفتم او را مشغول قرآن خواندن میدیدم. اما الان به حدی از ناتوانی رسیده که نماز نمیخواند.
دلم میخواهد بوسهبارانش کنم و موهای سفیداش را نوازش کنم. هر بار که به خانهشان میروم صورتش را میبوسم. او هم میخواهد مرا ببوسد اما گاهی انگار نایش را ندارد.
چند وقت پیش خواهرم پیشش نشسته بود و همانطور که دستانش را نوازش میکرد گفت: ممنون که وقتی بچه بودم نگهم داشتی و برام کلی زحمت کشیدی. سپس او را بوسید.
با این حرف خواهرم ناگهان صدای گریهی ننه بلند شد و پدربزرگ از اتاق دیگر صدایش زد:« مَشدی مریم چِه بِرمِه کِنّی.»*
چنان غمی بیخ گلویم نشست که حس کردم الان است بغضم بترکد.
حتمن ننه آن لحظه یاد جوانیهایش افتاد که کلی کار انجام میداد و حالا حتا نمیتواند کارهای خودش را هم انجام دهد.
برای همین ناگهان بلند بلند گریست. او از این وضعیت واهمه داشت و همان شد.
چند ماه پیش که بخاطر دیابت شکمش آب آورده بود و کبدش کمکار شده بود او را به بیمارستان برده بودند. وقتی به ملاقاتش رفتیم میگفت:« وِ چه زندگیای هَسِّه دایمِه، بَمیرِم راحِت بَوِم.»*
او از روی ناسپاسی این حرف را نمیزد بلکه خسته شده بود، خسته…
خجالت میکشید و مدام میگفت: «شِمِه زحمتِ زیاد هَکِردِمِه.»*
همچنان حتمن با خود فکر میکند کاش این حیات دلگیر و غمافزا پایان یابد و روحم آزاد شود از درد و رنج و زحمتی که روی دوش فرزندانم است.
همانطور که مینویسم صورتم خیس از اشک شده است. دوستش دارم و تصور نبودنش غمی عمیق بر دلم مینشاند. کسی راضی به مرگ عزیزش نیست اما زمانی که میبینی این همه رنج را متحمل میشود میگویی خدایا نجاتش بده…
* خدایا هیچکس نگاهش به دست بقیه نباشه.
* مشهدی مریم چرا گریه میکنی.
* این چه زندگیه که دارم بمیرم راحت بشم.
* زحمت شما رو زیاد کردم.
آخرین دیدگاهها