کودکیِ من پر از لحظه های ناب و شگفت انگیز بود. در خانه ای روستایی و سرسبز روزهای خوش کودکی را سپری کردم. با صدای گنجشکان از خواب بیدار میشدم و کش و قوسی به بدنم میدادم تا برای رفتن به مدرسه حاضر شوم. تابستان که از راه میرسید دل
سرزده می آمد و بی هیچ خبری میرفت نمیگفت میان این پرده های ضخیم حجاب کسی پنهان شده که سال هاست انتظارش را میکشد و سیب سرخ آرزوهایش را در پستوی اتاق گذاشته تا اگر قسمت شد و او را ناگهانی دید بی هیچ فریادی به سیب گازی بزند و