گذر عمر

گاهی به مثابه فردی سال دار که عمری را گذرانده به زندگی نگاه می کنم.

بعد با خود می گویم موهایم که سفید شود چه کسی از من خواهد پرسید در این ایام چه اندازه تجربه به دست آوردی؟ اصلا کسی می گوید این تار های سفید سرگذشتشان چیست. نه کسی حرفی نمی زند؛

سوالی نمی پرسد. همه درگیر گذراندن روزگار خویشند. کسی به من پیر فرتوت نگاه هم نمی کند.

تازه اگر هم نگاه کند می گوید چرا رویت زرد شده؟
مرا به خاطر می آوری؟ راستی امروز غذایت را در یخچال گذاشته ام دوباره فردا می آیم سر می زنم.
و من با چشمانی اشک بار به سکوت اتاق های خانه زل می زنم. می دانم قرار نیست امروز دیگر کسی به در بزند و صدای زنگ به گوشم برسد. فقط صدای گربه ای را از پشت خانه می شنوم و این دلگرمی این روزهایم شده است. گربه ای که تازه سه بچه اش را به دنیا آورده و هر بار آن ها را به دندان می گیرد و از دیوار بالا می رود تا آنسوی دیوار بهشان غذا بدهد.

به خود سال ها پیش فکر می کنم آن زمان که فرزندانم را تر و خشک می کردم و لحظه ای تنهایشان نمی گذاشتم. این گربه هم روزی که غریبانه در کوچه پس کوچه های شهر در حال رفتن است،می فهمد تنها شده است و نمی داند اصلا بچه گربه ها حالا در کدام نقطه از آن شهر دارند با گربه ای دیگر دست دوستی می دهند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *