کودک و دریا

خیلی وقت پیش، زمانی که بچه بودم یک آدم غرق شده دیدم. موج جسد را به ساحل آورده بود…
اولین بار بود با این صحنه مواجه شده بودم.یک پسری هم سن و سال خودم…

صورت پسرک به شدت کبود بود و گویا سال هاست که خوابیده و دیگر بیدار نشده است.

هیچ خونی در بدنش جریان نداشت. مانند گچ سفید و بدون هیچ علائم حیاتی بود.

هر موجی که می آمد جسد کمی آنسو تر پرت میشد. چشمانم مات مات روی چهره ی آن پسرک مانده بود.

دستم را در دست پدرم چنان قفل کرده بودم که با هیچ کلیدی باز نمیشد.

پدر به دورتر چشم دوخته بود وقتی ناخودآگاه دستانش را سفت گرفتم،سرش را به سمت من پایین کرد

و رد نگاهم را گرفت. گویا ترس را چشمان از حدقه در آمده ام داد میزد. قدم هایش را کند تر کرد.

من اما نمیخواستم بروم. کاش در همان نقطه تا ابد میماندیم و جلوتر نمی رفتیم.

پدر که دید من به حالت سکون ایستاده ام روبرویم روی دو پایش نشست.

بعد از کمی مکث گفت: پسرم نگران نباش چیزی نیست اون پسر حتما حالش خوب میشه، باید بهش کمک کنیم.

از وقتی خیلی کوچکتر بودم مفهوم کمک کردن را یاد گرفته بودم.

چشمانم ریش های تازه جوانه زده ی پدر را رصد می کرد که فکرهایم را بیرون ریختم:

یعنی باید مثل اون روز که میوه های خاله گل نسا رو تا دم در خونش بردیم به این پسر هم کمک کنیم

تا از اینجا بلند شه و بره خونش؟

مکث پدر طولانی شده بود انگار در ذهنش دنبال جواب مناسبی برای سوالم می گشت.

دوباره چشمم به همان نزدیکی در ساحل کشیده شد.

که صدای پدر را شنیدم: البرز بیا بریم تا دیر نشده بهش کمک کنیم.

سپس دستش را روی ران پایش گذاشت و به سرعت بلند شد.
بچه بودم و هزاران سوال دیوار ذهنم را قلقلک میداد. چیزی نگفتم و مثل پدر قدم هایم را تند کردم.

در امتداد دریا قدم برداشتیم فاصله ای نداشتیم. هر بار که دریا موج برمیداشت کمی آب به سمتمان روانه میشد

یک بار تا زیر کفش هایم رسیده بود و من هنوز به آن پسرک نگاه می کردم.

کنارش که رسیدیم پدر گفت تو کمی عقب تر بایست. خیلی ترسیده بودم.

پدر نزدیکش شد دستش را روی گردن پسرک گذاشت. با اینکه قیافه اش داد میزد که او دیگر جان ندارد

اما دوباره این کار را کرد. گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون کشید و شماره ای گرفت: سلام وقتتون بخیر،

کنار دریا جسد بچه ای حدودا چهار پنج ساله افتاده اگه میشه زودتر خودتونو برسونید.
به کفشم که ماسه اندکی از رویش را پوشانده بود نگاه کردم . پدر به سمتم آمد.

نگاهش کردم و گفتم: بابا خوب میشه؟ پدر دستش را میان مو های پرپشتش کشید: نمیدونم پسرم…
این صحنه انگار حالش را خراب کرده بود آن را از صورتش خواندم. صدای آژیر آمبولانس به گوش می رسید.

دو مرد با لباس سفید به سمتمان آمدند پدر به آن ها جنازه را نشان داد. چند سوال از پدر پرسیدند.

هیچ نشانی ای از آن بچه نداشتند.از میان حرف هایشان فهمیدم او مرده است.

و اینجا بود که از پدر پرسیدم مردن یعنی چه و او گفت: یعنی رفته پیش خدا.

سوال ها بیشتر میشدند یا ذهنم وسعت پیدا کرده بود؟! حالا سال ها از آن اتفاق می گذرد

امروز با چند تا از دوستانم برای تفریح به دریا آمده بودیم. حالا به جای چهار نفر سه نفر شده ایم.

دستم را رو صورتم میگذارم،از لای انگشتانم دریا را می بینم گویا انگشتانم حکم میله های زندان را دارند

که به دنیای بینهایت آبی بیرون چشم دوخته ام. اشک از میان دست هایم تا آرنج راه پیدا می کند.

چند سال است مردن را در میان نزدیکانم هم لمس کرده ام و هر روز که بزرگ تر میشوم مرگ را می بینم.

انگار کنارم راه می رود اما گاهی فراموشش می کنم.

کبودی تنش را که دیدم پرت شدم به آن روز ، کاش هیچوقت معنای مردن را نمی دانستم…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *