کاش بر نمی گشتم…

از سقف خانه یک ریز موشک می بارید.

من روی تخت دراز کشیده بودم.

باران موشک شده بود تمام آجر ها داشت در گوشه و کنار تختم می ریخت و اگر در آن لحظه بلند نمی شدم حتما هدف یکی از آن موشک ها و آجر ها می شدم.

دو دستم را به حالت محافظ روی سرم گرفتم. چنان شوک شده بودم که نمی دانستم به چه چیز نیاز دارم تا از خانه بیرون بزنم.

سریع لباسی به تن کردم و تنها چیزهایی که در درجه ی اول در آن بلبشو به ذهنم آمد که بردارم گوشی موبایل و کتاب بود.

کتابی که تازه شروعش کرده بودم و تا چشمم به آن سمت رفت برداشتمش. گوشی هم جز لاینفک زندگی شده بود.

موشک ها بی امان خانه ها را نشانه می گرفتند هیچ خانه ای سقف نداشت.

گویا هیچوقت در این منطقه هیچ ساختمانی ساخته نشده بود. فرار کردم اما هر جا که می رفتم سایه ی نحس موشک ها روی سرم می افتاد.

شاید قرار بود خونم ریخته شود تا دست بردارند. سردرگم و پریشان به کدام سو می رفتم؟ نمی دانستم.

ناگهان یاد مادر و پدر افتادم. آن ها را فراموش کرده بودم و خودم در حال فرار بودم.

کجا رفته بودند؟ نکند در خانه زیر آوار مانده بودند و من بی وقفه فقط در پی نجات خودم از خانه بیرون زدم.

چشمانم را باز و بسته کردم کاش این صحنه ها واقعیت نداشتند. در افکارم غوطه ور شده بودم و همینطور با  پاهایی که دیگر توان نداشتند خودم را به مکانی امن می رساندم.

ناگهانی دردی تا مغز استخوانم را سوزاند و چنان صورتم از درد در هم مچاله شده بود که تا چشمانم را باز می کردم فقط سیاهی بود.

افتاده بودم گوشه ای از یک خرابه و کودکی مگس ها را می پراند. من چطور داشتم خودم را می دیدم . به سمتش رفتم  صورت کبود که رو به سفیدی می رفت مرا ترساند.

او من نبودم. مگر مرگ به همین راحتی در وجود هر کس نفوذ می کند. قرار بود فردا …

تا آمدم این را بگویم چندین نفر با سرعت به طرف جسمم آمدند. در آن واحد صدا های مهیبی می شنیدم.

از صدای جیغ کودکان و شیون زنان تا صدای موشک و تیز و خمپاره صدای آژیر آمبولانس و زنگ خطر…

روحی بودم در بیابانی که تمام خانه ها با خاک یکسان شده بودند و مرا روی برانکارد گذاشتند.

همزمان می دیدم که می خواهد به بیمارستانی صحرایی که چند دقیقه با آنجا فاصله دارد ببرند.

رویم را برگرداندم درختی را در دوردست دیدم. به سمتش رفتم. دیگر دردی حس نمی کردم.

به درخت نزدیک شدم. عجیب بود هر چه میوه تا به حال دیده یا حتی ندیده بودم آن درخت داشت.

انگار درخت بینهایت ها بود که هر چه از آن میچیدی و میخوردی تمام نمی شد.

چطور در آن وضعیت این درخت سالم و دست نخورده مانده بود.

زیر سایه اش نشستم، فقط فکر کردم که کاش میوه ای الان در دستم قرار می گرفت هنوز فکرم به ته نرسیده بود که میوه ای افتاد شبیه هیچکدام از این هایی که دیده بودم،نبود.

گاز زدم و طعمش را مضمضه کردم چرا نمی توانستم بگویم چه طعمی دارد.

انگار عطر و طعمش شبیه تمام میوه هایی که تا به حال خوردم، بود. در این میان کسی صدایم زد: باید برگردی… دنبال صاحب صدا گشتم اما کسی را ندیدم. جلویم پله ای رو به پایین بود.

گفتم: من می خواهم بمانم. اگر برگردم دوباره همه چیز بهم می ریزد.

درد آزارم می دهد. و باز هم صدا تکرار شد: هنوز نوبتت نشده و در زمین خیلی کار داری. برگرد.

پایم را که روی اولین پله گذاشتم میوه از دستم افتاد و روی تختی پرت شدم.

بوی زهم خون در سرم پیچید. کنارم کسی نبود. به ساعت نگاه کردم. شب بود. اما من ظهر با آن صحنه ها روبرو شده بودم.

حتی دیگر آن صدا های وحشتناک از بیرون به گوش نمی رسید. چه رخ داده بود. من خواب بودم؟!

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *