پشت بام خانه ی ما

اعتقاد دارم و هنوز هم دارم که بدون پشت بام نمی توان خوشبختی را درک کرد…

*از کتاب زنان بر بال‌های رؤیا»، نوشتۀ فاطمه مرنیسی، ترجمۀ حیدر شجاعی

 

در راهروی خانه مان همیشه نردبان بلندی بود که با بالا رفتن از پله هایش می توانستی به پشت بام بروی. وقتی بچه بودم خیلی از بالا رفتن می ترسیدم. همیشه فکر می کردم اگر از پله های باریکش زمین بخورم چه خواهد شد. اما با وجود این ترس باز هم دلم می خواست بالا بروم.

پشت بام یک بوی نا و کهنگی می داد. خورشید مستقیم از پنجره ی کوچک پشت بام وارد می شد و تاریکی و نمور بودنش دیگر به چشم نمی آمد . اما کافی بود هوا تاریک شود با اینکه روز به آنجا رفته بودم اما شب ها وقتی از آن راهرو رد میشدم تا به در دستشویی برسم مدام چشمم به سوراخ تاریک بالا می افتاد که موجودی عجیب از آن بیرون نیاید. چشمم فقط به آن نقطه بود . وقتی در را باز می کردم تا به اتاق برگردم در را محکم می کوباندم و به دو از راهرو رد میشدم.

اما چندین بار دیده بودم آفتاب پرست ها از آن بالا سقوط آزاد داشتند و گاهی توی راهرو پرسه می زدند با دیدن یکی از آن ها فرار می کردم و تا مادر یا پدر آن را نمی زدند و بیرون پرت نمی کردند به دستشویی هم نمی رفتم. پشت بام خانه ی ما پر از کتاب های غیر قابل استفاده بود. کتاب های مدرسه بعد از گذراندن آن دوره به پشت بام منتقل می شدند.

چندین بار با خواهرم به پشت بام رفتیم. همه جا خاک و خول بود . خواهرم دنبال کتابی می گشت.

انگار رفتن به آنجا هم برایم لذت بخش بود هم در وقت تاریکی، ترسناک و ناشناخته به نظر می رسید. نمی دانم این ترس از کجا می آمد اما از همان بچگی ایجاد شده بود . دیدن همان فضا در روشنایی دیگر آن حس را به من نمی داد. تاریکی همیشه ترس و ناشناختگی را به دنبال داشت.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *