پدربزرگ و عشق سالیان دور

هنوز خنکای اتاقک کاهگلی و آن در چوبی رنگ و رورفته ای که پشت آن می نشست و به آوازها گوش می داد را از یاد نبرده بود…

آن آواز و آن احساسی که سر تا پای وجودش را چنان در حس لذتی وصف ناپذیر می انداخت که نمی دانست آن لحظات چگونه گذشت. چقدر حس زنده بودن می کرد و یادش می رفت تقدیر با او چه کرده است. صبح ها که در چوبی اتاقک را می گشود. چشمش که به سرسبزی می خورد جانی دوباره می گرفت و یاد آن آوازهای دلنشین می افتاد. پدربزرگ همدم لحظه های بی روحش بود. گوسفندان را با هم به چرا می بردند. و شب ها با داستان های جذابش به خوابی شیرین فرو می رفت.

آفتاب که غروب می کرد به خانه باز می گشتند و شامشان همیشه یک چیز ساده بود. صبح ها هم قبل از طلوع، پدربزرگ از خواب بیدار میشد و برای نماز در ظرفی آب می ریخت و برایش گرم می کرد تا با آب گرم وضو بسازد. برای راحتی اش هر کاری می کرد.

به جز تابستان،روز های دیگر او را با اسب به روستایی که در آن نزدیکی بود می برد تا درس بخواند. همیشه به او میگفت: پسرم باید درس بخوانی تا به کسی وابسته نباشی. آن روزها برای ما این فرصت فراهم نبود تا خواندن و نوشتن را یاد بگیریم.اما حالا که هست باید تا قله ی قاف هم برایش رفت.چقدر از عمرت را میخواهی اینجا پیش من بمانی تو باید بال بگشایی و بروی به هر کجا که پیشرفتت در آن است.

حالا که پدر بزرگ نبود تا برایش از عشق سال های دور آواز سر دهد. آوازی که اشک را در چشمانی که حتی عشق نمی فهمد،جمع می کرد. زیرا عشق حسی ست درونی که جوش و خروشش با اتفاقی بسی کوتاه رخ می دهد و بند دل را می گشاید. بند دل که گشوده شود دیگر وصل شدنی نیست. کافیست یک بار این حس در وجودت فعال شود تا بفهمی چه شده است. آن صدا و آواز جانسوز در سرش پیچید انگار تمام جنگل داشتند دراین غم هم صدا با او می خواندند:

 

شبای زمستون دارمه انتظار                 

(شبای زمستون انتظار میکشم)

 نیشتمه نال سر ندارمه قرار

(میشینم ناله سر میدم، آرام و قرار ندارم)

ته ره قسم دمبه جان ته برار

(جان برادرت قسمت میدم)

 مه دل نشکن آ برو مه کنار

(دلمو نشکن بیا کنارم)

…………………

فلک آخر مه ره غریب هاکرده

(روزگار بلاخره منو غریبه کرد)

 از دیدن ته بی نصیب هاکرده

(از دیدن تو بی نصیب کرد)

مه ره دور از منه طبیب هاکرده

(منو دور از طبیبم کرد)

 کهنه دشمن ره مه رقیب هاکرده

(دشمن قدیمی رو رقیبم کرد)

…………………

نیشتبیِمه شه سِره من زومه ناله

(توی خونم نشسته بودم و ناله می کردم)

 بِلبل خَوِر بیاده نوبِهاره

(بلبل خبر آورد که بهار اومده)

درد عاشقی دارمه نوونه چاره

(درد عاشقی دارم که چاره ای براش پیدا نمیشه)

 مست بلبل ته ناله بلاره

بلبل مست، قربون ناله ات )


*شعر با گویش مازندرانی

 

او مست مست از این حس بود و وجودش را سراسر دلتنگی کرده بود. آن روزها حرف های پدربزرگ را نمیفهمید و بی هیچ حرفی فقط به تک تکشان گوش میداد. آن زمان بی دغدغه کارهای روزمره را سپری می کرد. نمی دانست روزی تنها و غمگین دوباره به این اتاقک برخواهد گشت. اتاقکی که سراسر خاطره بود. واردش که میشد عطر پدر بزرگ به مشامش می رسید. تمام ظرف های قدیمی و خاک خورده هنوز گوشه ی اتاق بودند.

چه چیزها که در آن جای کوچک یاد نگرفته بود. فهمید زندگی فقط تکرار و مکرر های همیشگی نیست بلکه باید از تک تک روزها و لحظات لذت کافی را برد. صبح الی الطلوع بیدار شدن و دوشیدن شیر گاو ها و گوسفند ها، و گوش دادن به آواز پرندگان که در بالاترین شاخه ها برای خود لانه ساخته بودند. نفسی که در سینه اش حبس شده بود را بیرون داد. و دید باید از نو آغاز کند. این دنیا یعنی رفتن ها و آمدن های مکرر. خوشی های دلچسب و غم های جانفرسا. هر کدام به نوعی چیزی به ما می آموزند تا بیشتر به ارزشمندی و گذرا بودن زمان بیندیشیم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *