نامه ای از زبان لپ تاپ

الان در آن وضعیت هستم که دلم یک چیزی می خواهد اما نمی دانم چه!

جالب است که تو دلت چیزی طلب کند اما هر کجا دنبالش بگردی نباشد.

مثلا روی مبل لم می دهی تا کتاب بخوانی به ده صفحه نرسیده حوصله ات سر می رود و به سمت یخچال می روی پنج دقیقه در یخچال را همینطور باز نگه می داری از آن طرف صدای مادر می آید که می گوید: چی می خوای؟

الکی در یخچالو باز نکن انرژی هدر میره… و تو از این سو با قیافه ای گرفته و دمغ می گویی: نمیدونم،به نظرت چی بخورم.حالا مادر چندین پیشنهاد می دهد اما هر چه می گوید تو با چشم گرداندن ردش میکنی.آخر هم چیزی برای خوردن پیدا نمی کنی و با بی حالی به سمت اتاقت روانه می شوی.

با من مشغول شو

گوشی را می گیری و همینطور ایستاده سرکی به فضا های مجازی میزنی. مثلا قرار بود فقط سرک بکشی.اما به خودت می آیی و میبینی یک ساعت است که سر پا ایستاده ای و تازه کمر درد هم گرفته ای.

این ها باز چه برنامه هایی هستند که به درونشان که کشیده شوی تا یک چیزی از تو نکنند ولت نمی کنند.

کمی پشت لپ تاپ مینشینی تا بنویسی . اینجا هم به جز چیزهای روزمره ی تکراری چیزی سراغ ذهنت نمی آید.

انگاری همه با تو سر لج افتاده اند. البته شاید هم خودت داری با خودت لج می کنی. پا بر زمین میکوبی و هر چه می گویند با حرص نه بلندی تحویلشان می دهی. دلت می خواهد در آن لحظه که حتی خودت هم حال خودت را نمی فهمی؛ زمین دهان وا کند و تو را ببلعد.

در دلت هی میگویی به خانه ی خواهرم بروم و بگویم از آن خوراکی های خوشمزه برایم درست کند البته خودت هم نمی دانی آن خوراکی چه می تواند باشد اما قطعا خواهرت پیشنهاد هایی می دهد که بالاخره دلت یکی را قبول می کند. اصلا پیشنهاد های او رد خور ندارد. حالا نشستی بر بر به من نگاه می کنی معلوم است چه از جانم می خواهی که با سرعت روی صفحه کلیدم میزنی و تایپ می کنی؟ تمام بدنم را دست مالی کردی آخرش یک جمله ی بدرد بخور هم نمی نویسی…

چته تو ؟ تو یکی دیگر جنگ با من راه نینداز. درگیری های امروز به اندازه ی کافی کلافه کننده بوده دیگر تو یکی

با من باش و دست از سرم بردار. بذار با تو یکی حالم بهتر شود.

دارم می نویسم تا خودم را در تو خالی کنم. پس اگر خالی میشوی تا دلت می خواهد بنویس. اصلا تا صبح بشین بنویس.

اع اع نه چشمات، دیدم خیلی وقت ها که زیاد جلویم نشستی گوشه ی چشمت خون افتاد. مراقبشان باش تا بتوانی همیشه جلویم بنشینی .

به تو افتخار می کنم

اصلا میدانی ، وقتی تو روبرویم می نشینی و می نویسی من زل میزنم به صورتت و به تو افتخار می کنم. باعث افتخار است که دست تو افتادم؛ از همان روزهایی که مال تو شدم، فهمیدم حتی داری در رشته ای درس میخوانی که مربوط به من است. حتی اسم رشتت هم من بودم. وقتی با من تمرین می کردی و چیزی میساختی، وقت هایی که ناراحت می شدی، که کارت نتیجه نمی داد من هم ناراحت می شدم اما وقتی با ذوق به من نگاه می کردی و کارهایت پیش می رفت نفس راحتی می کشیدم و لبخند می زدم.

وقت هایی که کمتر سراغم می آیی دلم برایت تنگ می شود اما میدانم داری به کارهای دیگرت میرسی.

با من بنویس

میدانم داری کتاب میخوانی و خیالم راحت می شود. اما دلم هم نمی خواهد زیاد استراحت کنم. حداقل هر چند روز از من استفاده کن. بعضی روز ها به این فکر می کنم که خیلی از دوستانم ممکن است به دست آدم هایی افتاده باشند که آن ها بجز فیلم دیدن کار دیگری باهاشان نمی کنند و اینجا دوباره برای اینکه من قسمت تو شدم و الان یک نویسنده جلویم نشسته افتخار می کنم . کاش بزودی اولین داستان بلندت را بنویسی و به سرانجام برسانی .

با من بنویس تا صدای تلق تلوقم در فضا بپیچد و برای من این بهترین طنین است.

به روزی فکر می کنم که داستانت چاپ شود. من تمام تلاش و سختی که موقع نوشتنش کشیدی را می دیدم. کی مثل من می داند چه به تو گذشت؟ من همیشه شاهد بودم که ساعت ها به من خیره می شدی و فقط می نوشتی و کمی از لیوان آب روی میزت می نوشیدی و نفس تازه می کردی.

خیلی وقت ها کلافه میشدی که چرا یک قسمت هایی جور در نمی آید و آنطور که می خواهی نمی شود

اما من مطمئن بودم که تو دوباره با انگیزه پیش می روی . در این زمان ها تا جایی که نوشته بودی ذخیره می کردی و مرا خاموش می کردی تا هم به خودت و هم به من استراحت بدهی. زیرا برای نوشتن به استراحت هم احتیاج است البته برای انجام هر کاری همینطور است.

من که تمام آن روزها را دیدم

هیچوقت نمی توانم به کسی بگویم اما سعی می کنم همیشه با تو بمانم.چند وقتی ست که باتری ام خراب شده و تو همیشه باید شارژر را به من وصل کنی تا روشن شوم فقط بیشتر به این قضیه توجه کن و زودتر برایم یک باتری جدید تهیه کن تا راحتر برایت کار کنم.

نمی دانم دیگر چه چیزی جا مانده که نگفتم . فقط اینکه مراقب خودت باش. من و تو، دوستان حدودا هفت ساله ی هم هستیم. امیدوارم تا پنجاه سال دیگر هم بتوانم برایت کار کنم . البته که می دانم تو خیلی از من مراقبت می کنی. امیدوارم آن روزی را ببینم که چندمین داستان و کتابت را در من می نویسی و من از بودنت، خیال پردازی ات و توصیف هایت به شدت کیف کنم و به وجد بیایم.

 

از طرف لپ تاپ acer طوسی ات

 

 

از زبان لپ تاپم

همیشه فکر می کردم با روشن ماندن جان می گیرم اما بعد از چند سال که سنی از من گذشت متوجه شدم درد ها درست زمانی به جانم می افتند که روشن می شوم. پس دلم می خواست یک روز هایی بیشتر بخوابم. البته من همیشه شوق دیدن صاحبم را داشتم.  نگاهش که به صورتم می افتاد قند توی دلم آب میشد.

کسی چه می داند هر کسی صاحبش را به طور ویژه ای دوست دارد. از روزی که صداهای عجیب و غریبی از من ساطع می شود موجب اذیتش شده ام. بالاخره بعد از مدتی مرا پیش تعمیر کار برد. برای دو روز در جایی غریبه بودم اما می دانی جای باحالی بود. کلی ابزار و لپ تاپ شبیه خودم آنجا دیدم.

می خواستم با یکی شان دوست شوم که ناگهان آقای تعمیرکار مرا پشت و رو کرد. به نشیمنگاهم دست زد و من از خجالت سرخ شدم. مجبور بودم دیگر باید فنم سرویس میشد. تحمل کردم تا سردرد هایم خوب شود. صاحبم نمی داند من چه عذابی می کشم با این صدا. آنقدر درونم گرد و خاک رفته که راه نفس کشیدنم هم بسته شده بود.

راستی بعد از اتمام کار وقتی تعمیر کار روشنم کرد دید هنوز آن صدای بد از من خارج می شود. دنبال تعویض ابزار درونی ام بود اما گویا با تماس هایی که گرفته بود پیدایش نکرد. دلم برای صاحبم تنگ شده بود و می دانستم او نیز سخت به من نیاز دارد و دلش برایم تنگ می شود.

سه روز بعد به دنبالم آمد. او هنوز مثل قبل دوستم داشت. دلم نمی خواست بخاطر این آسیب بعد از تقریبا هشت سال مرا با لپ تاپ دیگری عوض کند. تعمیرکار گفته بود بیست روز بعد تماس بگیرید تا ببینم ابزاری که نیاز است عوض شود را پیدا می کنم یا خیر.

او حالا دارد به من نگاه می کند و من عاشقش هستم.

         

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *