غمی که همیشه تازه است

کسانی که می روند ردپایی از خودشان به جا می گذارند که تا ابدیت از قلبمان پاک نمی شود.

رفتن و از دنیا کوچ کردن تنها یک واژه است اما می دانی بار این واژگان چه اندازه است؟

شاید لمسش برای کسی که به سوگ ننشسته به آن اندازه ی واقعی ممکن نباشد.

سوگ عزیزی که چون جان دوستش داشتی و حالا سال هاست که دیگر نیست…

باورت نمی شود توانستی در طی این سال ها دوام بیاوری و حتی برای رسیدن به رویاهایت قدمی برداری

یا برایشان بدوی. آن زمان تنها به زنده نبودن فکر می کردی. به اینکه کاش تو هم همراه آن اتفاق از دنیا می رفتی…

اما چه می شود که دوباره شاخه های خشکیده جوانه می زنند؟

پاهای کم توان و بی رمقت باز هم تقلا می کنند تا از جا برخیزند؟

اینکه باید باور کنی این اتفاقی ست که ممکن است برای هر کسی رخ دهد و تو تنها بازمانده ی این دنیا نیستی؛ هزاران نفر سوگ و غم را تجربه کرده اند. اما اینجای ماجرا مهم است که دوباره توانستند از جایشان بلند شوند

یا چون شاخه ای خشکیده و عریان و خاک بر سر ریزان به ناامیدی ادامه دادند و افسردگی را پذیرفتند.

اینکه ما چقدر برای این زندگی در تلاشیم و رسالتی برای در این دنیا ماندن داریم مهم است.

شاید قرار باشد زندگی جور دیگری رقم بخورد و به قولی پشت زندگی از رویش بهتر باشد .
خدا را چه دیدی، شاید چیز های غیر منتظره و خوبی در انتظارمان باشد.

گریز از غم

من اما از غم طنابی ساختم و با اشک و آه ذره ذره خودم را بالا کشیدم تا در دریای غم و آن اتفاق ناگوار له نشوم

با حالی زار به صبر فکر کردم اما باز تا ناامیدی و نبودنش شلاق گونه به دیوار احساسم کوبیده می شد

از همان اندک مسیر رفته پایین می افتادم در آستانه ی غرق شدن باز دستی شتابان با عطوفت و مهربانی

به سراغم می آمد و مرا از یاس و غمگینی ایام به سوی خود می کشید.

و صدایی از درونم طنین انداز میشد که ” تو نباید جا بزنی، تو قرار بود قوی و صبور شوی، و این تازه ابتدای این راه پیچیده و طولانی ست.

همیشه شروع هر کاری سخت بوده است اما جلوتر که رفتیم بهتر شده قطعا این مسیر هم تو را بزرگ می کند

و هر چه جلو بروی از پستی بلندی هایش کاسته می شود البته شاید باز هم در میانه ی راه بالا و پایین وجود داشته باشد که این از ویژگی های زندگی ست که شادی و غم را مخلوط تحویلت می دهد”.
من همه ی حرف ها را می شنیدم و درکش گاهی چنان برایم دشوار بود که می خواستم به چند سال بعد بروم

تا ببینم من قرار است چگونه با این مسئله کنار بیاید. که بفهمم حکمت از دست دادن ها چیست!

حالا چهار سال از آن زمان گذشته است. دارم به خودم نگاه می کنم . دارم میبینم چگونه از پسش برآمدم .
و باید بگویم من به حکمت خداوند پی بردم. فهمیدم چگونه مرا از یک منجلابی که خودم در حال ساختنش بودم

بیرون کشیده است. من یک نجات یافته ام نه به آن معنا که تو در ذهنت داری.

گاهی روح حتی از جسم هم بیشتر به کمک نیاز دارد؛ روحم و احساس خدشه دارم نجات پیدا کرد.
نمی گویم من الان خیلی با تجربه ای که بدست آوردم بزرگ شدم چون شاید قطره ای به قطره های وجودی ام

اضافه شد. برعکس حالا ترسو تر ، محتاط تر و درگیر منفی گرایی های بیشتری شده ام.
فقط راهم عوض شد و رشد صورت گرفت . من موظفم در این راه تلاش کنم و نتیجه های خوبی بدست بیاورم.

من همان ذره های پخش شده در خلاام . ویران شده بودم که دستی دوباره مرا ساخت و به جریان هستی سپرد.

من دیگر آن خود گذشته ام نیستم و شکستگی های دلم گواه این ماجراست.هر چند ترمیم شد اما هیچوقت مثل اولش نشد.

سوگ ما را برمی دارد و به زمین می زند و در یک جا زندگی متوقف می شود و غم جهان را در بر می گیرد اما چندی بعد زمانی که فکرش را نمی کنیم ترمیم ها آغاز می شود شاید فراموشی همه ی آن اتفاقات ممکن نباشد اما کمرنگ شدن و عادت به شرایط فعلی باعث می شود راحت تر زندگی جدیدمان را آغاز کنیم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *