شبی از میان شب ها

با لیوانی آب به سمتم می آیی. صدایم می کنی اما جوابت را نمی دهم. فکر می کنی خوابیده ام و محو ماه می شوی که از لای پرده هلالش را به رخمان می کشد. لیوان آب را تا ته سر می کشی.

همیشه برایت شب سرشار از الهام بوده است. اما انگار امشب فقط دلت می خواهد به تماشا بنشینی و هیچ کاری انجام ندهی. شاید دست و دلت به نوشتن نمی رود. همین هنگام از روی تخت بلند می شوی، لیوان را روی میز کنار تخت می گذاری و به سمت پنجره می روی. به چه فکر می کنی؟ هنوز هم مثل گذشته دوستم داری؟ کاش میشد صدای درونت را بشنوم تا بیش از این سکوت خفه ام نکند.

من شب ها را همیشه با ستاره هایش دوست داشتم اما تو تنها ماه را ترجیح می دهی.

تو همین جایی در اتاقم اما چرا من دلتنگم؟ دلم برای که تنگ شده؟ مگر تو همان کسی نیستی که همیشه می خواستم اما انگار درونم چیز دیگری را طلب می کند.

مثل روز اول آشناییمان درکم نمی کنی. دیگر از من چیزی نمی خواهی. همه ی کار ها را در سکوت انجام می دهی و دیگر نمی گویی تا بیایم و ببینم چه کردی.

من اما همیشه محتاج بودم به دیدن هر آنچه تو انجامش داده ای. ناخودآگاه سرفه ام می گیرد انگار آب دهان

در گلویم پریده است. مگر من بلند صحبت می کردم؟ چرا ناگهان اینطور شد؟

-می دونستم بیداری… عیبی نداره خودتو به خواب بزن.

حرفی نمی زنم . دوباره بر می گردد روی تخت می نشیند و لیوان آب را به سمتم می گیرد.

شرمنده با چشمانی اشک آلود بدون اینکه نگاهش کنم لیوان را بر می دارم یک جرعه از آن می نوشم.

کمی از عطش درونم کم می شود: چرا امشب مثل همه ی شبا نبودی؟

-مگه بقیه ی شبا چجوری بودم؟

-هر شب پشت میز می نشستی و یه چیزایی می نوشتی بعد می خوابیدی. اما امشب فقط نگاه کردی

و دست به سیاه و سفید نزدی.

-می خواستم ببینم حواست بهم هست…

-همیشه بوده ، چجوری اون روزا رو یادم بره. همون وقتا که بدون تو شبا خوابم نمی برد و می رفتم بالای پشت بوم و از بالا به شهری که زیر پام بود نگاه می کردم. خیلی فاصله بینمون بود اما برج ایفل برام یادآور خاطراتی بود که توی برج میلاد با هم داشتیم. اون یخ در بهشتایی که پسرک دست فروش بهمون اصرار می کرد تا ازش بگیریم.

-دیدی چه زود گذشت؟

-برای من اما یه شبایی به جون کندن گذشت!

-حالا چی؟ الان که کنارتم اما صدات می کنم و جوابمو نمی دی، فکر می کنم قهری. من باید بگم اینجور شبا

رو به جون کندن میگذرونم؟ها؟

-نمی دونم چمه، از این تکرار خستم.

– حتی من؟

– تو شیرین ترین تکراری اما دلم نمیخواد هیچوقت این زندگی مشترک برامون عادی و کسل شه.

اما امشب عمیقا حس کردم داره میشه. آژیر خطرش توی گوشم صدا کرد.

– چرا پس این حال جوابمو ندادی؟

– چون زبونم قفل شده بود و فکرای آزاردهنده توی سرم مدام شکنجم می کرد. می گفت هنوزم دوستت داره؟

اما کسی از اون طرف جواب نمی داد که آره دوستت داره.

-درستش می کنیم. نباید هشدار آژیر خطرو نادیده گرفت.

– بریم توی تراس یه کم بشینیم به آسمون نگاه کنیم؟

– پس تا من برم دو تا لیوان چایی بیارم تو صندلی ها را بذار .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *