سماجت در رسیدن به اهداف

سماجت،روحیه ی قوی ای می طلبد. باید آنقدر پذیرای سختی های زندگی باشی که چیزی نتواند تو را از حرکت باز دارد.

سمج بودن در این موارد خصوصیت خوبی ست اما گاهی سماجت، آدم را یاد افرادی می اندازد که به چیزی اصرار می ورزند و سمج می شوند که دلت نمی خواهد در رابطه با آن موضوع به کسی چیزی بگویی و حرفی بزنی.

به قولی در گویش مازندرانی به این آدم ها “گِردِن دَکِت” می گویند. کسی که ول کن ماجرا نیست و گاهی آدمی را کلافه می کند.

شاید بهتر است از سماجت در جهت مثبتش بیشتر بهره ببریم. مثلا اگر همین فرد به جای آنکه کاری را انجام دهد که فایده ای برایش ندارد یا نتیجه ای بدست نمی آورد، باید برود سراغ یک کاری که برایش عایدی دارد و در آن

سمج شود و تا دنبال کردن و رسیدن به آن هدف و خواسته ولش نکند. اینجاست که مفهوم مثبت سماجت را درست استفاده کرده و فهمیده است. جایی خوانده بودم:

“مانند تمبر پستی باش و تا رسیدن به مقصد آن کار و هدف را رها نکن”.

تو می بینی داری زیر فشار های مختلف آبدیده می شوی اما پا پس نمی کشی و می خواهی هر طور شده دوام بیاوری و ادامه دهی تا بالاخره نتیجه ای شگرف برایت رقم بخورد.

با سماجت به مسیرم ادامه دادم

از سال ۹۷ جدی تر وارد حیطه ی نوشتن و نویسندگی شدم. دنبال کلاسی بودم، البته در آن لحظات فقط به این فکر می کردم که در دوره ای شرکت کنم و از تجربیات فردی بهره بگیرم تا بهتر بتوانم به نوشتن بپردازم.

بعد از چند ماه در اینستاگرام با یک نویسنده آشنا شدم(علی سلطانی) و صفحه اش را دنبال کردم. مدتی بعد

دیدم قرار است دوره ای برگزار کند.

ذوق شرکت کردن در کلاس را داشتم و خیالاتی در سرم پرسه می زد اما با یادآوری اینکه دوره در تهران برگزار

می شود و رفت و آمد سخت است، شیشه ی نازک خیالاتم به یک باره شکست. مطمئن بودم اگر آن را با خانواده در میان بگذارم جوابشان قطعا نه است و تمام. اما من دلم می خواست از یک جایی شروع کنم و فکر می کردم

آن یک جا دقیقا همین جاست و همین کلاس است.

بالاخره به پدر و مادر این موضوع را گفتم. پدر می گفت: نه تا تهران دوره و خودت نمیتونی بری. تو اصلا فردی که

کلاس برگزار می کنه رو نمی شناسی. این روزا اعتماد کردن سخته ….

از همین دست مخالفت های خانواده برای محافظت از فرزندشان و اینکه هنوز دنیا و آدم هایش را درست نمی شناسد!

چند روز گذشت و من می ترسیدم ظرفیت کلاس تکمیل شود. در طی دو سه روز چند بار مطرح می کردم و با

بحث ها و مخالفت های شدیدی روبرو می شدم.

در اتاقم گریه می کردم و از خدا می خواستم تا بتوانم به گونه ای آن ها را راضی کنم.

درست در آخرین روز ثبت نام که هنوز ظرفیت تکمیل نشده بود با تلاش های مکرر توانستم تا حدودی رضایتشان

را بگیرم. اما پدر همچنان دید خوبی نداشت و مادر بیشتر از او راضی شده بود. برایشان از دوره گفتم و تعریف کردم و گفتم این فرد شناخته شده است و از این دست حرف ها تا بالاخره قبول کردند.

با سماجت توانستم ثبت نام کنم و در آن دوره ی فشرده ی دو روزه که در تهران برگزار شد شرکت کردم.

مشتاقانه منتظر بودم آن روز برسد. به همراه خواهرم با اتوبوس به تهران رفتیم. خدا روشکر کسی را داشتیم

تا آنجا بمانیم. بالاخره بعد از ظهر آن روز با خواهرم مترو سوار شدیم و به سمت انقلاب رفتیم.

معمولا برای اولین بار وقتی می خواهی کاری را انجام بدهی یا راهی را بروی ابتدای مسیر همه چیز سخت جلوه

می کند.بعد که جلوتر می روی می فهمی آنقدر ها هم سخت نبود.

همینطور به آدرس نگاه می کردم و دنبال نام کوچه ی مورد نظر می گشتیم . بعد وارد کوچه ی منیری جاوید شدیم بالاخره آن ساختمان را پیدا کردیم.

خواهرم بخاطر مسئولیتی که به گردن داشت تا کلاس همراهی ام کرد.آن دوره برایم پربار بود و خیلی چیز ها یاد گرفتم.

چند ماه بعد دوره ی پیشرفته  را هم برگزار کردند. دوباره سماجت های من برای شرکت در آن آغاز شد و این دوره

هفته ای یک بار بود. با اینکه هر هفته باید می رفتم اما خانواده این بار زودتر از دفعه ی پیش قبول کردند.

بحث، بحث اعتماد بود که تا حدودی حاصل شد. هر هفته پنج شنبه به همراه مادرم عازم تهران می شدیم

و روز بعدش برمی گشتیم. در این دوره با سرپرستی علی سلطانی رمانی را گروهی نوشتیم و انتشاراتی که این

کلاس ها را برگزار می کرد بعد از تلاش های بسیار و کشمکش هایی که در طی دوره داشتیم بالاخره کتاب را به چاپ رساندیم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *