خانه ای برای پرندگان

گنجشکی در بالکن روی نرده نشسته بود به گلدان گل نزدیک شد. من از پشت در تراس داشتم نگاهش می کردم. آرام و بی صدا بودم اما او خیلی گوشش تیز بود. با صدای دستی که روی پنجره ضرب کوتاهی گرفته بود، پرید و رفت. ترسیده بود و برای حفظ جانش سریع فرار را بر قرار ترجیح داد.

هر روز قبل از آمدنش برایش دانه می ریختم. دیگر می دانست هر صبح که به اینجا بیاید برایش غذا  حاضر است. مانند هتلی که پشت درش نوشته شده «غذا حاضر است». اما اینجا غذا متنوع نبود. منو هم نداشت و طبق سلیقه ی میزبان ارائه می شد. چند روز که گذشت تعداد میهمان هایی که وارد بالکن می شدند بیشتر شد. او دوستان و خانواده اش را هم به آن میهمانی باشکوه دعوت کرده بود. البته چنان که گفتم هم باشکوه نبود!

روز های بعدی ظرف ها را بیشتر کردم و تنوعی در نوع غذایشان ایجاد کردم. مخلوطی از برنج و نان له شده در چند ظرف رنگی بیش از پیش گنجشکان را جذب کرده بود. یک روز صبح با صدایی از خواب بیدار شدم. سمت بالکن رفتم و آرام از پشت در شیشه ای نگاه کردم.

تا چشمم به آن پر های رنگی و زیبایی وصف نشدنی اش خورد از خوشحالی داد زدم: وااای قناری! چشمانم از تعجب و شادی به دو قلب تبدیل شدند. سریع جلوی دهانم را گرفتم. خیلی ذوق زده شده بودم. دو میهمان عزیز داشتم. دو زوج عاشق… خدا را شکر با صدای من فرار نکردند و کنار ظرف آبی رنگ نشسته بودند و مشغول غذا خوردن.

من تنها زندگی می کردم اما بالکن خانه ام هر روز شاهد میهمان های متعددی بود. از صبح الطلوع تا غروب.

باورم نمیشد که در این جای کوچک می توانم یک روزی به این همه پرنده ی مختلف غذا بدهم.

مگر این همه پرنده ی زیبا و خوش خط و خال در این آسمان پهناور بود؟ من همیشه فکر می کردم این پرندگان در جنگل زندگی می کنند. حتی یک روز پرستویی گوشه ای از سقف بالکن برای خودش با شاخ و برگ درختان لانه ساخت و چند تخم هم گذاشت. من شاهد تخم گذاری و حتی شکستن تخم ها و بیرون آمدن جوجه هایش هم بودم و چه لذتی در این حال و هوا نهفته بود.

روزی زنگ خانه ام به صدا در آمد. آیفون را برداشتم. مردی با صدای زمختش خبر طوطی اش را از من می گرفت.

خنده ام گفته بود. لبخندم را جمع کردم و گفتم شاید در بالکن خانه ام آمده باشد. صبر کنید الان نگاه می کنم.

وقتی رفتم دیدم یک طوطی با پرهای سبز خوشرنگ آنجا نشسته است. به مرد اطلاع دادم و آمد طوطی اش را برداشت.

خانه ام به محلی برای نگهداری پرندگان تبدیل شده بود و من از این بابت خوشحال بودم چون دیگر تنها نبودم…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *