حکایت عجیب و غریب

روزی فیلی در حال عبور از خیابان بود . رانندگان همگی با دیدن فیلی با آن عظمت به شدت ترسیدند

چنان که دست و پایشان را گم کردند. اولش نمی دانستند چه عکس العملی نشان دهند.

رانندگانی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند بعد از کمی مکث که حاکی از شوکه شدنشان بود به سرعت

ماشین هایشان را ترک کردند و فقط می دویدند. اما فیل سرش را برگرداند و فقط نگاهی به همه ی

آن هایی که داشتند فرار می کردند، انداخت.
زنی با کودک چهارساله اش همان هنگام در حال عبور بودند اما زن تا با این صحنه روبرو شد مسیر آمده را بازگشت.

سریع پسرش را در آغوش گرفت تا جایی برای پناه گرفتن پیدا کند اما کودک همانطور داشت با بی خیالی

به فیل نگاه می کرد. فیل هم به او زل زده بود و در جایش متوقف شده بود.

کودک وقتی دید مادرش دارد دور می شود با زبان کودکانه اش گفت: مامان کجا داریم میریم.

مادر که از ترس پاهایش سست و کرخت شده بود، همینطور سرعتش را بیشتر می کرد.

کودک به گریه افتاد و جیغ می کشید. مادر نمی دانست چکار کند. مجبور شد پشت مغازه ای بایستد تا فیل آن ها را نبیند.
همین که ایستادند کودک گریه اش قطع شد و گفت: اون فیل که با ما کاری نداره. وقتی نگاهش کردم بهم

گفت فقط تشنشه و آب میخواد.
مادر که از این حرف های کودکش سر در نمی آورد گفت اون مال داستاناست پسرم.

اما او اصرار کرد که اینطور نیست. و گفت باید برویم از فروشگاه برایش آب بگیریم و به فیل بدهیم.

مادرش قبول نمی کرد . آنقدر کودک گریه کرد و غر زد که مادرش مجبور شد با ترس و لرز به سمت فروشگاهی

در آن نزدیکی بروند. فروشنده نبود. گویا همه با دیدن این صحنه فرار کردند و تنها کسانی که در خیابان ماندند؛

کودک و مادرش و فیل بودند.

هر چه آب در فروشگاه موجود بود برداشتند. مادر می ترسید جلو برود اما کودک بی باکانه و با لبخند به سمت فیل رفت

و آب را با دستان کوچکش بالا گرفت اما خیلی با خرطوم فیل فاصله داشت. فیل خرطومش را به آرامی

به طرف پسرک برد و بطری آب را برداشت.

اما هی آب به ته می رسید و مادر باز هم از فروشگاه آب می آورد تا اینکه دیگر چیزی باقی نماند.

تمام خیابان پر از بطری آب شده بود. فیل بعد از اینکه آب را خورد .با خرطومش کودک را بالا برد.

چند بار همینطور پایین و بالایش کرد و اینگونه نهایت سپاس را به کودک ابراز کرد. کودک از خوشحالی قهقهه میزد.

مادر که هنوز از این اتفاق شوکه شده بود پاهایش انگار تکه ای از یخ بود و توان حرکت کردن نداشت.

تنها کودک فهمید که فیل کاری با کسی ندارد و فقط برای رفع نیازش به شهر آمده است.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *