حس شیرین یک تپش

صورتش،دستانش و تک تک اعضایش…از جلوی چشمانم محو می شوند و دلم برای همه ی آن روزها تنگ می شود.

اینکه هیچ دلخوشی ای برای روزهایت نداشته باشی و تنها کار هر روزت اشک هایی باشد که تمامی ندارد.

دیگر چیزی باقی نمی ماند جز یک جسم نالانِ پژمرده که دست و دلش به هیچ کاری نمی رود.

فکر کن در میان این روزها ناگهان،بدون اطلاع قبلی صدای قدم های کودکی را فراسوی این دنیای فریبنده بشنوی که چه آرام و لطیف در حال وول خوردن است و چه حس شیرینی می تواند باشد اینکه نطفه ای را در درون خود پرورش دهی،با او حرف بزنی،درباره آینده بگویی،از شیرینی ها و تلخی های دنیا…

کتاب بخوانی و او تا جایی که تو نفس داری به صدایت گوش جان بسپارد و نگوید خسته شدم.

حتی هیچ کجا نرود و با دست کوچکش مشتی به شکمت بزند و بگوید کیف کردم.از شوقِ جوانه زدن دوباره ات بخندی و اشک بریزی.

چه زیباست لمس کسی که در وجودت جوانه زده و رخ نمایان کرده و زیبا تر اینکه انگار خودت دوباره متولد می شوی،شکوفا می شوی و میوه می دهی.

این یعنی هنوز هم امیدی است،هنوز هم زنده ای و قلبت می تپد و حالا دیگر دو قلب در بدنت به تپش افتاده است .

دکتر که صدای تپش های قلبش را می گذارد تا بشنوی، دلت قنج می رود. ناگهان خنده ات می گیرد و دستت را جلوی دهانت می گیری؛

آرام و درگوشی می گویی: “خوش اومدی میوه ی دلم، جوونه ی کوچولوی وجودم، ستاره ی پر نور درونم… خوش اومدی فسقلیِ دوست داشتنی من.
اصلا برایت اهمیت ندارد که دکتر بگوید دختر است یا پسر.
حتی یادت می رود بپرسی کی باید برای تعیین جنسیت دوباره مراجعه کنی.

دنیا برایت جلوه ای دیگر پیدا می کند. عجیب است که تو دیگر آن آدم غمگینِ گذشته نیستی؛ امیدی در وجودت نشسته و تا نُه ماه قصد بلند شدن هم ندارد.

آنقدر اسباب بازی و کتاب برایش می خری که دیگر در اتاق حتی جایی برای خودش هم نیست.انگار زندگیت بر پایه ی اوست.

صبحگاه از زمانی که چشمانت را باز می کنی، غذا که می خوری،همه و همه ی این‌کارها را برای او می کنی. حالا روزهای پایانی رسیده است او می خواهد پا به این دنیا بگذارد و تو کمی نگرانی.

دلت به پیچ و تاب می افتد، نمی توانی خوب بخوابی و میان خواب ناگهان از درد پهلو بیدار می شوی. هم دلت می خواهد زودتر او را ببینی و در آغوش بگیری و عطر شیرین و خوش بویش را نفس بکشی و هم دلت تنگ می شود برای این روزها که وجودت خالی از او می شود.

فصلی جدید از بودنش برایت آغاز می شود، فصلی شاید به مراتب سخت تر از آن روزها. دردهایت هر روز بیشتر می شود تا روز مقرر

فرا می رسد. چشمانت را از درد روی هم می فشاری،بدنت به لرزه می افتد.

بر صورتت عرق می نشیند و تمام اندامت از شدت فشار درد می گیرد.

حالا پس از چندین ماه صبر، پرستار هدیه ی خداوند را رو به رویت می گیرد و سرش را کنار سرت قرار می دهد و دانه های اشکت چنان مرواریدی بلورین روی صورتت جاری می شوند.آرام او را در آغوش می کشی.

لمس این ساعات برای کسی جز خودت قابل درک نیست و قشنگ ترین عکس ها و ثبت های یک عکاس می تواند همین لحظات باشد.

♡لحظات خوشِ هم آغوشیِ مادر و نوزاد در اولین دیدارشان♡

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *